انسان از طریق آموختن روی محیط خود اثر گذاشته و از آن اثر می پذیرد . فرایند آموختن از همان لحظه ی تولد انسان آغاز می شود و تا پایان عمر او ادامه دارد . مشاهده ی رفتار نوزاد ، این حقیقت را بهتر روشن میکند ، زیرا از همان لحظه ی تولد ، پیوسته در حال آموختن است ؛ گرسنه می شود ، گریه میکند و به او غذا میدهند ؛ فورا میان گریه کردن و به غذا رسیدن ارتباط برقرار میکند ، یعنی می آموزدکه چگونه به خواسته ی خود برسد.
آموختن سازگاری هر فرد را با محیط خود ممکن میسازد ، و اساس و پایه ی زندگی فردی و اجتماعی است . به هر حال باید گفت که آموختن گستره ای وسیع دارد و قلمرو آن از ابتدایی ترین موجود زنده تا انسان را در بر میگیرد و یکی از مهمترین عوامل پیشرفتهای اجتماعی در زندگی انسان آموختن است. اموزشهای خانواده، مدرسه ای، اجتماعی همه قسمت هایی از زندگی او را تشکیل میدهند که تماما آموختن است. علاوه بر این، فرهنگ هر جامعه بر پایه ی آموختن و تجربه های ثبت شده دیگران بنا شده است(کریمی،۱۳۸۶). بی تردید باید گفت اهمیت آموختن در رشد آدمی بسی فراتر از چشم انداز اندیشههای اوست.روان شناسان تربیتی به عظمت شکل پذیری نوع آدمی، در سالهای نخستین او پی برده و عامل اصلی در این شکل پذیری را آموختن آموختن دانسته اند. به اعتقاد انان هر رفتاری که از ما سر می زند معلول آموختن است. بنابرین آموختن ضروری ترین اساس زندگی موجود زنده، به ویژه انسان، است(پارسا،۱۳۷۴).
به طورکلی می توان گفت: موجود زنده پس از آموختن میتواند رفتاری را که قبلا قادر به انجام ان نبوده، انجام دهد. به عبارت دیگر، تغییری در رفتار او پیدا شده است و این تغییر ثبات قابل توجهی دارد. و این رفتار را می توان بارها تکرار کرد.همچنین این تغییر مستلزم کوششهای برنامه ریزی شده است.موجود زنده باید یک رشته تجربه ها را پشت سر بگذارد تا بتوان گفت چیزی را آموخته است(کریمی،۱۳۸۶). بنابرین آموختن عبارت است از تغییرات نسبتا پایداری که در رفتار بالقوه موجود زنده،بر اثر تجربه رخ میدهد.دیگر تغییراتی که در رفتار موجود زنده یر اثر عوامل دیگری ایجاد می شود نظیر بیماریها،خستگی یادگیری به حساب نمی آیند(کدیور، ۱۳۸۵؛سیف،۱۳۹۱؛پارسا،۱۳۷۴؛کریمی،۱۳۸۶).
معروف ترین تعریف برای آموختن را کیمبل(۲۰۰۶-۱۹۱۷) ارائه داده است . از نظر وی آموختن تغییر نسبتا پایدار در توان رفتاری ( رفتار بالقوه ) است که در نتیجه ی تمرین تقویت شده رخ میدهد(سیف،۱۳۹۱). عنصر اصلی تمامی تعاریف آموختن و در واقع ویژگی اصلی آموختن، تغییر است . بعد از آموختن، رفتار بیرونی یا درونی موجودات زنده از جمله انسان به یک روش یا حالت جدید تغییر مییابد که این تغییر هم در رفتارهای ساده و هم در رفتارهای پیچیده دیده می شود.درست است که آموختن همراه با تغییر است ولی هر تغییری آموختن محسوب نمی شود. تغییراتی که پایداری نداشته باشند ، نظیر تغییرات ناشی از مصرف دارو یا مواد ، هیجان ها ، خستگی و … که پس از رفع اثر دارو ، موضوع هیجان یا رفع خستگی و … تغییرات نیز ناپدید میشوند را نمی توان به آموختن نسبت داد. آموختن در فرد نوعی توانایی ایجاد میکند که این توانایی ها همان طور که در بالا گفته شد ، همیشه مورد استفاده قرار نمی گیرند ؛ بلکه بعضی مواقع به صورت بالقوه هستند. تغییرات پایداری که در توانایی افراد به وسیله ای به غیر از تجربه به دست میآید ، آموختن محسوب نمی شود(همان).
نظریه های آموختن:
سنت تداعی گرایی از ارسطو فیلسوف یونانی باقی مانده است که در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ به صورت سازمان دار و علمی با عنوان های نظریه های محرک – پاسخ ، شرطی سازی ، و رفتار گرایی در آزمایش های ثرندایک ، پاولف ، و اسکینر مورد مطالعه واقع شده است . این نظریات بر پیوند بین محرک ها و پاسخ ها تأکید و یادگیری را حاصل تمرین ، تقویت ، و مجاورت می دانند. گونه ای از آموختن وابسته که در آن یک محرک خنثی با یک محرک معنادار، ارتباط برقرار می کندو توانایی دادن پاسخی مشابه را ایجاد میکند، به آن شرطی شدن کلاسیک میگویند. شرطی سازی کنشگر گونه ای از آموختن است که در آن نتایج رفتار، تغییراتی در احتمال وقوع ان ایجاد میکند. طراح اصلی این نوع شرطی سازی، اسکینر است که دیدگاهش برپایه نظریات انتسابی ثرندایک میباشد. آموختن آزمایش و خطا یا شرطی سازی ابزاری، متعلق به ثرندایک است. برای او اساسی ترین شکل آموختن، آموختن از راه کوشش و خطا یا پیوند است.او یادگیری را حاصل پیوند میان محرک و پاسخ میدانست. در این نظریه حرکات اندام بستگی به ارتباط بین محرک و پاسخ دارد(کریمی ،۱۳۸۶).
نظریه های شناختی درمخالفت با تداعی گری افراطی به وجود آمدند و به جنبه هایی از یادگیری توجه کردند که در نظریه های تداعی گرا کنار گذاشته و حتی مردود اعلام شده. بر طبق نظریه های شناختی ، ارتباط بین محرک و پاسخ بر اساس مجاورت یا تقویت به یادگیری منجر نمی شود ، بلکه پردازش اطلاعات در ذهن و به دست آوردن درک ، دانش ، و شناخت از ارتباط محرک ها باعث یادگیری می شود.گشتالتی ها برای ذهن انسان در یادگیری نقش فعالی قائل بودند ؛ به این صورت که اطلاعات حسی وارد ذهن میشوند ، مورد ویرایش و دستکاری واقع شده و معنی دار و سازمان یافته میشوند به عبارتی بینش حاصل از درک موقعیت آموختن به عنوان یک کل یکپارچه، و آن هم از طریق کشف روابط میان اجزای تشکیل دهنده موقعیت آموختن حاصل می شود که به آن آموختن بینشی یا گشتالتی میگویند(سیف،۱۳۹۱). آلبرت بندورا آموختن مشاهده ای را مطرح کرده و نظریه خود را شناختی-اجتماعی نامگذاری کردهاست، که در آن فرد، رفتار دیگری را مشاهده و تقلید میکند، وی مفهوم تقابل سه جانبه ی محیط ، شخص ، و رفتار را مطرح نمود. آموختن مشاهده ای دارای چهار فرایند: توجه، یادسپاری، تولید، انگیزشی است. نظریه ی برونر بر انواع مختلف کارکردهای ذهنی که به شناخت کمک میکنند نظیر طبقه بندی ، انتزاع ، و مفهوم سازی تأکید داشت و می گفت یادگیرنده بایستی اصول اساسی هرموضوع و مفاهیم هر رشته ی علمی را در قالب مجموعه هایی سازمان دار بیاموزد.
در نظریه های نوپیوندگرایی در مورد محل و موقعیت نورون هایی که یا یادگیری و حافظه در ارتباط هستند ، بررسی های بسیاری شده است. آموختن در دیدگاه نوپیوند گرایی حاصل اتصالات مغزی در سطح نورونها میباشد.برخلاف پیوند گرایی که آموختن را اتصالات عصبی بین محرک –پاسخ می دانند(همان).