-
- انقلاب در وجه نخست مبارزه ای خشونت بار و کم و بیش طولانی برای قبضه قدرت دولتی است که در صورت موفقیت موجب دگرگونی در ساخت قدرت و نهاد های سیاسی و گروه حاکمه می گردد. در این تعریف ، خشونت و منازعه نسبتا طولانی جزئی از خصائص روند انقلاب هستند و قبضه قدرت دولتی ، در صورت وقوع ، نتیجه آن روند بشمار می رود . خشونت و اعمال زور در روند انقلاب دو جانبه است ، به این معنا که در منازعه انقلابی نه حکومت بدون مقاومت تسلیم انقلابیون می شود و نه انقلابیون در صورت لزوم از اعمال خشونت پرهیز می کنند . مساله اساسی هر انقلاب مساله توزیع قدرت سیاسی در جامعه است و هر حکومتی در برابر کوشش جهت تغییر قدرت مقاومت می کند . اما اگر چه کنار گیری مسالمت جویانه گروه حاکمه ممکن است موجب وقوع تحولاتی قابل قیاس با تحولات انقلابی گردد ، لیکن چنین موردی دیگر انقلاب نخواهد بود . مسلما اگر گروه حاکمه پس از انجام کوشش های متعارف برای جلوگیری از وقوع انقلاب کناره گیری کند ، در آن صورت باز می توان عنوان انقلاب را به کاربرد . در واقع خصلت طولانی بودن منازعه انقلابی یکی از ویژگیهای ممیزه انقلاب از کودتا ست.
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
- منازعه انقلابی منازعه ای است که در آن بخش عمده ای از جمعیت به صورت موثر بسیج می شود . مشارکت توده ای در انقلاب خود مستلزم وجود نوعی سازمان و رهبری و ایدئولوژی برای بسیج است . ویژگی مشارکت توده ای در منازعه انقلابی موجب تمیز انقلاب از منازعاتی می گردد که در آن گروه های وابسته به ساخت قدرت مستقر درگیر می شوند و یا ارتش برای قبضه قدرت اقدام می کند. منظور از توده در اینجا کلیه گروه ها و یا طبقاتی است که جزء گروه یا طبقه حاکمه بشمار نمی آیند و یا به عبارت دیگر فاقد قدرت سیاسی هستند به این تعبیر در انقلاب گروه های در گیر در نزاع قدرت که بخشی از جمعیت را بسیج می نمایند ، عمدتا در خارج از بلوک قدرت قرار دارند . البته در مواردی که بخشی از ارتش نیز در کنار گروه های دیگر در منازعه مشارکت می کند ، بازهم عنوان انقلاب را به کار می بریم زیرا اصولا شورش انقلابی بدون یاری و یا حداقل بی طرفی یا بی تفاوتی و یا ضعف و فروپاشی نیروهای سرکوب گر دولت نمی تواند به پیروزی دست یابد.جدا کردن رهبران و توده انقلابی یا پیروان در منازعه انقلابی عملا دشوار است زیرا رهبر وقتی معنی می دهد که توده پیروان بسیج شده باشند و بسیج توده ای هم نیازمند وجود شرایط اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی ویژه ای است . در واقع صرف وجود و فعالیت رهبران خود به معنی وجود شرایط سیاسی و اجتماعی است که بسیج را امکان پذیر می سازد . بنابراین مطالعه نقش رهبری در انقلاب در زمینه بسیج سیاسی معنی پیدا می کند. در چنین زمینه ای رهبران مسائلی را مورد تاکید قرار می دهند که در میان گروه های طبقات گوناگون جامعه مشترک هستند. به این معنی معمولا رهبران ، مسائل را به وجود نمی آورند بلکه آنها را از شرایط عینی اتخاذ می کنند تا بدان وسیله جمعیت را بسیج کنند. رهبران تعبیری روشن و ساده و منسجم از شرایط پیچیده عرضه می کنند و از طریق وسایل بسیج آن را به جمعیت انتقال می دهند تعبیر و تفسیر شرایط موجود جهت تقبیح آن و ترسیم جامعه ای بهتر ، عناصر اساسی ایدئولوژی انقلابی را تشکیل می دهد.ایدئولوژی هرچند به گونه ای مبهم ، به منازعه انقلابی جهت و معنی می بخشد و کار ویژه اساسی آن در چنین منازعه ای انتقال معنائی مشترک به گروه های مختلف برای بسیج آنهاست. هرچه جمعیت مورد بسیج ناهمگن تر باشد ، ایدئولوژی بسیج می باید کلی تر و انتزاعی تر باشد . ایدئولوژی هایی که بر مسائل مربوط به هویت ملی و ملیت تاکید می گذارند دارای بیشترین نیرو در بسیج جمعیت هستند.بویژه در مواردی که ایدئولوژی بسیج ، محتوای اقتصادی و اجتماعی چندانی ندارد ، مسائل ملی می توانند انسجام و نیروی لازم را بدان ببخشند.همچنین هنگامی که سازمان جنبش انقلابی گسترده و نیرومند نباشد ، تاکید بر ایدئولوژی می تواند جبران ضعف سازمانی را ینماید . بعلاوه هر چه جنبش انقلابی رادیکال تر باشد ، به این معنی که بخواهند وضعی کاملا متفاوت را به جای وضع مستقر بر قرار نماید ، ایدئولوژی بسیج مشخص تر و مفصل تر خواهد بود . ایدئولوژی های انقلابی اصولا خود را به طور مطلق بر حق می دانند و همین تصور به فعالیت انقلابیون یقین و قطعیت لازم را می بخشد. اهمیت عامل سازمان در منازعه انقلابی نیز در زمینه بسیج روشن تر می گردد. یکی از کارو ویژگی اساسی سازمان ، حفظ ارتباط میان رهبران بسیج گر و پیروان است . بعلاوه هرچه گروه حاکمه و دستگاه سرکوب گذشته از آنکه همبستگی ایدئولوژیک جنبش انقلابی را حفظ می کند موجب شرایط ویژه منازعه انقلابی یعنی قدرت یا حاکمیت دوگانه می گردد. هرچه سازمان انقلابی شمار بیشتری از وظایف حکومتی را قبضه نماید ، احتمال پیروزی منازعه انقلابی افزایش می یابد . برروی هم ، رهبری ، ایدئولوژی و سازمان عناصر همبسته ای هستند و این همبستگی بویژه در درون مفهوم بسیج سیاسی که از مفاهیم اساسی در بررسی انقلاب است آشکار می گردد. (بشریه ،۱۳۷۸، ۵-۷)
- با توجه به معیارهای بالا تفاوت میان شورش انقلابی و شورشهای نظامی آشکار می گردد، زیرا در شورش های انقلابی گروه های درگیر در نزاع قدرت عمدتا خارج از دستگاه قدرت فرار دارند و میزانی از مشارکت و بسیج توده ای که مستلزم رهبری ، ایدئولوژی و سازمان است صورت می گیرد و از این رو منازعه کم و بیش طولانی می شود . اما در شورش های نظامی بخشی از نیروهای نظامی برای قبضه قدرت اقدام می نمایند و در آنها مشارکت و بسیج توده ای صورت نمی گیرد و منازعه چندان طول نمی کشد و نوع رهبری و سازمان متفاوت است ، به این معنی که رهبری و سازمان به عنوان عوامل بسیج سیاسی بکار نمی رود و از آنجا که بسیج توده ای صورت نمی گیرد ایدئولوژی بسیج گر هم پدید نمی آید.(همان منبع،۷-۹)
- ویژگی دیگری که انقلاب را از برخی انواع دیگر منازعه سیاسی جدا می سازد ، وقوع منازعه انقلابی در درون واحد سیاسی مستقل است . بنابراین شورش های ملی یا ضد استعماری که منازعه قدرت میان دو جامعه متفاوت هستند و در صورت پیروزی نتیجه آنها نه از میان برداشتن استعماری مسلط بلکه محدود کردن قدرت آن است . شورش انقلابی به شمار نمی رود . در انقلاب رژیم قدیم قدرت را کاملا از دست می دهد در حالی که در شورش ضد استعماری موفقیت آمیز دولت استعمارگر دست از مستعمره می کشد. برخی از نویسندگان انقلابهای داخلی در درون کشورهای مستقل را ((انقلاب عمودی)) و قیام های موفقیت آمیز بر ضد سلطه خارجی را انقلاب افقی خوانده اند. یکی از نویسندگان متقدم انقلاب را ((شورش اجتماعی)) و قیام ضد استعماری را ((شورش ملی )) خوانده است . به نظر او : ((در شورش های اجتماعی احتمال اینکه انقلابیون از حمایت یکدست کل جمعیت برخوردار باشند ، وجود ندارد . همچنین احتمال نمی رود که آنها از منطقه جغرافیایی مستحکمی برخوردار باشند که بدون مزاحمت به عنوان پایگاهی برای تعلیم سربازان و گردآوری لوازم بکار برند.)) همچنین وقتی منازعه میان دو ساخت سیاسی نسبتا خود مختار با پایگاه جغرافیایی مشخص و نیروهای سرکوب و اجبار مجزا واقع شود عنوان شورش انقلابی را به کار نمی بریم. در چنین منازعاتی که معمولا جنگ داخلی خوانده می شوند ، یکی از نتایج احتمالی تجزیه ارضی است . جنگهای داخلی در آمریکا و اسپانیا نمونه چنین منازعاتی بودند . البته گاه تمیز میان جنگ داخلی و شورش انقلابی مشکل است . برای نمونه کمونیست های چین در شمال و دولت کومیننتانگ در جنوب و غرب هریک دارای نیروهای خاص خود بودند اما در چین هدف منازعه تجزیه کشور میان دو منطقه نبود. جنگ داخلی در روسیه نیز در واقع منازعه ای انقلابی برای قبضه قدرت ملی بود. شورشی ، شورشی انقلابی است که هدفش سرنگون کردن دولت و قبضه قدرت باشد در حالی که هدف جنگ داخلی تجزیه ارضی ، خود مختاری یا کسب حق تعیین سرنوشت است.
بنابر آنچه گفتیم انقلاب منازعه ای خشونت آمیز برای قبضه قدرت در درون واحد سیاسی مستقلی است که در طی آن گروه های خارج از بلوک قدرت دست به بسیج توده ای می زنند و در صورت پیروزی قدرت را به دست می گیرند . اما بحث از نتایج انقلابات بی شک بحث دشوار تری است . برخی از نویسندگان معتقدند که حتی انقلابات بزرگ به طور مستقیم نتایج عمده و مثبتی به بار نیاورده اند ، تروتسکی حتی طرح مساله نتایج انقلاب را مشکوک می دانست ، به نظر او این پرسش که ((آیا نتایج انقلاب برروی هم هزینه های آن را توجیه می نمایند مانند پرسشی است که آدمی به هنگام رودرویی با دشواریها و غمها ی زندگی مشخصی از خود می پرسد که آیا زندگی به زحمت زاده شدن می ارزد. با این حال بی شک انقلابات بزرگ بجز نتیجه سیاسی ، یعنی تغییر دستگاه حکومتی ، نتایج دیگری نیز به بار می آورند. یکی از نتایج پاینده انقلابهای بزرگی مانند انقلاب فرانسه ، روسیه و چین از میان برداشتن طبقه زمین دار سنتی به عنوان مانع توسعه در آن کشورها بود برخی دیگر از انقلابات نتایج اقتصادی و اجتماعی عظیمی به بار نیاورده اند. اما به صرف اینکه برخی انقلابات دارای نتایج اجتماعی گسترده تری بوده اند، نمی توان موارد دیگر را انقلاب بشمار نیاورد. در واقع با توجه به نتایج می توان انقلاب ها را دسته بندی کرد. وقتی لنین می گوید که ((انقلابات جشن مظلومان و استثمار شدگان هستند و در هیچ زمان دیگری توده ها مردم تا این اندازه به عنوان سازندگان نظمی نوین ظاهر نمی شوند)) اگر به دقت بنگریم ، دسته خاصی از انقلابات مورد نظر اوست که معمولا انقلاب اجتماعی خوانده می شوند . البته تمیز انقلاب اجتماعی از انقلاب سیاسی صرفا به لحاظ نتایج آن نیست . برخی انقلابات در روند شکل گیری خود بیشتر سیاسی هستند ، به این معنی که مسائل مریوط به نحوه اعمال قدرت و نوع مشروعیت سیاسی در آنها بارزتر است . در انقلاب انگلیس مسائل اجتماعی نهایتا در قالب تضاد میان اقتدار پارلمان و قدرت دو بار جلوه نمود، در حالی که در انقلاب روسیه مساله اجتماعی به صورتی مستقیم و آشکارا در روند تکوین انقلاب بروز کرد. وسعت نتایج اجتماعی انقلاب را تا اندازه ای می توان از روی ایدئولوژی آن حدس زد . ایدئولوژی اولیه انقلاب به نوع تحولاتی که در پیش است اشاره می کند ، اگر چه روند بعدی انقلابات صرفا تابع ایدئولوژی نیست و ممکن است ایدئولوژی خود زیر تاثیر روند سیاسی و اجتماعی متحول شود . همچنین عمق تحولات اجتماعی پس از انقلاب به میزان تداخل میان گروه انقلابی و گروه حاکمه قدیم در طی انقلاب ، بستگی دارد. اگر در جریان منازعه انقلابی میان گروه انقلابی و گروه حاکمه هیچ گونه ائتلافی صورت نگیرد احتمال رادیکال شدن انقلاب بیشتر است . اما هرچه میزان ائتلاف میان گروه های انقلابی و برخی از گروه های بلوک قدرت بیشتر باشد ، احتمال دارد که ویژگیهای بیشتری از نظام قدیم حفظ شود. اما بسیار احتمال دارد که حتی در این صورت ، پس از پیروزی انقلاب ائتلاف با گروه های قدیمی گسته شود و در نتیجه مانع مزبور بر سر راه رادیکال شدن انقلاب بر طرف گردد.به طور کلی انقلاب تحولی است که خارج از بلوک قدرت مستقر پدید می آید ، مستلزم میزانی از خشونت است و نه تنها حکام سیاسی را تغییر می دهد بلکه دگرگونیهایی در رژیم سیاسی ، ایدئولوژی و ساخت اجتماعی و اقتصادی به صورت مستمر به همراه می آورد. البته حوزه های سیاسی ، ایدئولوژیک و اقتصادی ممکن است به درجات مختلف دگرگون شوند و یا میزان و شدت و دوام تغییر در هریک از آنها متفاوت باشد . بعلاوه لازم نیست این تحولات یکباره و یا در یک مرحله از انقلاب اتفاق بیفتد. میراث انقلاب ممکن است در تحولات دوره های بعد آشکار شود ، همچنانکه پیدایش دموکراسی پارلمانی و نظام بازار آزاد و میزانی از تساهل ، دستاوردهای دراز مدت انقلاب های اروپاهی بشمار می روند.(همان منبع،۹-۱۰)
۷-۴- نظریه مبارزه طبقاتی و دلایل بروز انقلابات:
تئوری های جامعه شناختی انقلاب در تحلیل انقلاب ها به سازمان اقتصادی جامعه نظر دارند و انقلاب را حاصل منازعات اجتماعی بشمار می آورند . از این دیدگاه منازعه سیاسی ناشی از ساختار منافع اقتصادی و اجتماعی است . مهمترین تئوری جامعه شناختی به این معنا تئوری کارل مارکس درباره انقلاب است . پیش از مارکس معمولا اندیشمندان سیاسی و اجتماعی پدیده انقلاب را در ردیف جنگ و قحطی و خشکسالی و طاعون و سایر بلایای آسمانی و زمینی پدیده ای شر بشمار می آوردند . مارکس نخستین متفکری بود که با اقامه دستگاه جامعه شناختی تاریخی ، انقلاب را به عنوان پدیده ای مثبت و مهمترین عامل در تکامل و تحول جامعه مطرح ساخت . اما مطالعه جامعه شناختی انقلاب به روزگاری دراز پیش از مارکس بر می گردد. ریشه این تئوری را می توان در سیاست ارسطو یافت عنوانی که ارسطو برای انقلاب بکار می برد استازی[۱۵] است که می توان آن را فتنه انگیزی ترجمه کرد. ارسطو انقلاب را به سه معنا بکار می برد :
- دگرگونی غیر قانونی و خشونت آمیز در گروه حاکمه
- تغییر در قانون اساسی دولت
- تغییر در شکل حکومت یا رژیم.
بنیاد نظریه انقلاب در اندیشه ارسطو مربوط به نظام مالکیت و منازعه طبقاتی است . از نظر او ارضاء ناپذیری طبع انسان ریشه اصلی انقلاب را تشکیل می دهد ، و این ویژگی طبع انسان به منازعه ای دائمی میان برابری و نابرابری می انجامد . بنابراین ((علت فتنه انگیزی را همواره می بایست در نا برابری جستجو کرد : آرزوی برابری به این ترتیب ریشه انقلاب را تشکیل می دهد)) در لغت یونانی برابری دو معنا داشت :
- برابری مطلق در همه زمینه های سیاسی و حقوقی
- برابری نسبی به این معنا که هر کس به اندازه لیاقتش بهره مند گردد ، این معنا متضمن توزیع نابرابری است. (بشریه ،۱۳۷۸، ۲۳)
به نظر ارسطو انقلاب از آنجا پیدا می شود که کدام یک از این دو برداشت از برابری می بایست پذیرفته شود. ((برخی بر این عقیده اند که اگر آدمیان از یک نظر با هم برابرند ، پس می بایست از همه جهات باهم برابر باشند . برخی دیگر برآنند که اگر آنها از یک حیث بر دیگران برتری دارند می توانند مدعی برتری از تمام جهات باشند . )) بنابراین عموما علت انقلاب خواست بخشی از جامعه برای تغییر روابط مالکیت به سود خود و به زیان بخش دیگر است . ((هنگامی که مردم می پندارند که با کسانی که بیش از آنها ثروت دارند ، و یا زمانی که ایشان خودشان برتری نسبت به دیگران هستند و با این حال فکر می کنند که از زیر دستان فقیر تر اند)) در این صورت شرایط فکری انقلاب ایجاد می شود. بنابراین به نظر ارسطو بازیگران انقلاب طبقات اجتماعی هستند . در شرایط انقلابی ، کشمکش اصلی بر سر تصاحب قدرت سیاسی و مزایای حاصل از آن ، میان توانگران و تهیدستان درگیر می شود . در الیگارشی ها تهیدستان ناخرسند هستند زیرا صرف آزادگی آنها موجب مشارکت آنها در قدرت سیاسی نمی شود . آنها برآنند که می بایست در همه جهات ، نه تنها از لحاظ ثروت بلکه از همه جهات باشد و بنابراین خواهان قدرت سیاسی نابرابر گردند. ارسطو از علل و عوامل ((روانی )) و سیاسی نیز در ایجاد انقلابات بحث می کند : مثلا سود جویی حکام که …….بخش طبقات پائین می شود ، تحقیر دولت نسبت به مردم ، غرور و سرمستی حکام از قدرت ، ایجاد رعب و ترس در بین مردم ، برتری حکام و انحصار قدرت و توجیه هرگونه ظلم و جوء تحقیر حکام و نهاد های سیاسی به وسیله مردم ، عدم تناسب اجزاء دولت مانند افزایش نامتناسب فقرا و یا توانگران در درون حکومت مطلوب ارسطو ، دسیسه های انتخاباتی و نتیجتا ایجاد بدگمانی در مردم نسبت به حکام ، بی دقتی در گزینش کارگزاران ، غفلت در مسائل کوچک که موجب دشواریهای بزرگ می گردد. چند دستگی در میان رهبران و تسری آن به کل جامعه ، تجزیه کامل دولت میان دو قطب توانگران و تهیدستان و فقدان طبقه متوسط و در نتیجه توازن نیروهای متخاصم که موجب کشمکش می گردد. بدین ترتیب اگرچه از نظر ارسطو طبقات اجتماعی بازیگران عمده انقلاب هستند ، اما کارهای دولت نیز می تواند شرایط انقلاب را آماده و یا دست کم تشدید نماید . با این حال بر روی هم آنچه از بحث سیاسی ارسطو بر می آید این است که در ارکان دولتی که دچار انقلاب می گردد ، قبلا چندان خللی وارد نگردیده است ، بلکه حکام سرمست از قدرت ، مردم را کوچک می شمارند می ترسانند و هرگونه جوری را برآنها روا می دارند . در مواردی که ارسطو از ضعف و چند دستگی در درون دولت یاد می کند این امور را نتیجه تضاد اصلی یعنی کشمکش طبقاتی میان تهیدستان و توانگران می داند . به هر حال جوامعی که مورد بررسی ارسطو قرار داشتند ، دولت – شهر های کوچک و فاقد سازمان دیوانی و دولتی و نظامی گسترده بودند ، حال آنکه انقلابات به مفهومی که در اینجا مورد نظر می باشد در دولتهای دیوانسالار پیشرفته پیش آمدند. (همان منبع ،۲۵)
- نظریه کارل مارکس :
مهمترین نظریه ای که انقلاب را از دیدگاه منازعه منافع طبقاتی توضیح می دهد ، تئوری کارل مارکس است . برای فهم تئوری انقلاب کارل مارکس می بایست آن را در درون دستگاه جامعه شناسی سیاسی او جا ی داد . یکی از مهمترین مسائل این دستگاه فکری مساله تعیین عامل اساسی و تعیین کننده در روند تحولات اجتماعی است . مارکس در نقد اقتصاد سیاسی می گوید ((انسانها در روند تولید اجتماعی زندگی خویش ، وارد روابط تولیدی مشخصی می شوندکه اجتناب نا پذیر و مستقل از اراده آنهاست.))این روابط هماهنگ با مرحله مشخصی از توسعه نیروهای تولیدی مادی هستند . مجموع این روابط تولید ساخت اقتصادی جامعه ، بنیاد واقعی را تشکیل می دهند که بر اساس آنها رو بنا های حقوقی و سیاسی پدید می آیند و اشکال خاصی از آگاهی اجتماعی با آنها منطبق می گردد. در این باره که در اندیشه مارکس نیروهای تولید و یا روابط تولید تعیین سایر وجوه زندگی اجتماعی هستند ، میان مارکس شناسان اختلاف نظر وجود دارد مثلا دورانهای بردگی و فئودالیته هر دو دارای یک نوع تکنولوژی تولیدی بودند و تنها تفاوت عمده میان آن دو دوران در روابط تولید و اشکال مالکیت بود. به هر حال مارکس و انگلس در تحلیل تحولات اجتماعی بیشتر روابط تولید را به عنوان علل اساسی در نظر می گیرند. تولید شرط اولیه تداوم زندگی اجتماعی است و به این معنا اساسی است و شیوه تولید اجتماعی شیوه رفتارهای دیگر انسان در جامعه را تعیین می کند و یا بر اساس تفسیری دیگر ، تولید بدان معنا اساسی است که نیاز به وجود روابط تولید و اشکال حقوقی و سیاسی را ایجاد می نماید. به عبارت دیگر تولید مستلزم وجود نوعی از روابط و اشکال مالکیت و دولت می باشد. برای نمونه ، شیوه تولید ((فئودالی)) مستلزم پیدایش نوعی روابط تولید هماهنگ با آن شیوه است و لیکن ممکن است انواع گوناگونی از این روابط و اشکال حقوقی و سیاسی (فئودالیته در غرب ، سرواژه در روسیه ، استبداد شرقی وجه تولید آسیایی در شرق) متعلق به آن شیوه تولید باشد . مظهر عینی روابط تولیدی در هر شیوه تولیدی ، صفات اجتماعی هستند که بر حسب نوع رابطه ای که با نیرو های تولیدی دارند تعیین می شوند . اگر چه از دیدگاه اقتصادی ، طبقات متعددی بوجود می آیند لیکن از نظر سیاسی به عقیده مارکس و انگلس طبقات اجتماعی به دو دسته اصلی تقسیم می شوند : اول طبقاتی که منافع اقتصادیشان در مبارزه طبقاتی و نتیجتا در تحول اجتماعی تعیین کننده است و دیگر طبقات فرعی که منافعشان بدین معنا تعیین کننده نیست بلکه مانند طبقه دهقان آزاد و کارگران کشاورزی دستیار متحد یکی از طبقات اصلی در هر وجه تولید می باشند از نظر مارکس و انگلس در میان عناصر چهار گانه ای که در بالا گفته شد یعنی نیروهای تولید ، روابط تولید ، اشکال سیاسی و اشکال آگاهی اجتماعی در هر دوران تاریخی ، سنخیت و هماهنگی و تعادلی کلی وجود دارد و هر یک حامی و نگهبان دیگری است . (همان منبع،۲۵) تداوم و تعادل یک دوران تاریخی به وسیله سلطه طبقه حاکمه تضمین می گردد که حامی روابط تولیدی و در نتیجه پیدایش طبقه ای نو مبارزه طبقاتی میان طبقات اصلی جامعه در می گیرد و از این رو به نظر مارکس و انگلس ((تاریخ جوامع موجود تا کنون تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است ))مثلا علت فروپاشی نظام فئودالی در غرب فرار دهقانان وابسته به زمین از یک سو و پیدایش بورژوازی و حمایت آن از دربار مطلقه بر علیه فئودال ها از سوی دیگر بود. در نتیجه این مبارزه طبقاتی انقلابی اجتماعی بوقوع پیوست که منجر به دگرگونی در روابط و اشکال حقوقی و سیاسی جامعه گردید. علت اساسی این تحول به نظر مارکس این است که در نیروهای تولید ی مادی جامعه در مرحله خاصی از رشد خود با روابط تولیدی موجود و یا به بیان حقوقی ، با روابط مالکیت که در درون آنها عمل می کرده اند ، در تضاد قرار می گیرند ، این روابط که زمانی موجب توسعه نیروهای تولیدی بوده اند ، به موانع رشد آنها تبدیل می شوند از آن پس دورانی از انقلاب اجتماعی پدید می آید.از این دیدگاه کلی ، انقلاب اجتماعی به نظر مارکس تحولی اساسی در وجه تولید و در اجزاء متفرع از آن می باشد . ((هیچ نظم اجتماعی هرگز پیش از توسعه تمام عیار نیروهای تولیدی در درون آن از میان نمی رود ، و روابط تولیدی نوین و عالی تر هرگز قبل از بلوغ شرایط مادی وجودشان در بطن جامعه قدیم پیدا نمی شوند. منطق مارکس در تئوری انقلاب در واقع دوگانه است . بدین معنی که او دو نوع یا مدل از انقلاب را بررسی می کند: یکی نوع انقلاب بورژوایی که اساسا نوعی است جامعه شناختی و ساختاری و دیگری نوع انقلاب سوسیالیستی که نوعی سیاسی است . در این دو نوع از انقلاب دو گونه مبارزه طبقاتی در کار است . در نوع انقلاب بورژوایی رابطه میان طبقات اصلی جامعه یعنی فئودال ها و بورژوازی متفاوت از رابطه میان بورژوازی و پرولتاریا در نوع انقلاب سوسیالیستی می باشد . در جامعه فئودالی ، فئودال ها اگرچه موضعی ممتاز تر از بورژوازی داشتند لیکن این طبقه را استثمار نمی کردند. شهرهایی که در درون آنها بورژوازی پدیدار گردید اساسا مستقل از رابطه میان فئودال و دهقان بودند. بورژوازی در مقابل فئودال ها از پادشاهی مطلقه حمایت می کرد و از سوی دیگر با پیدایش اقتصاد پولی در شهرها بتدریج رابطه میان فئودال و دهقان می گردید. به عبارت دیگر تحول به سوی جامعه نوین سرمایه داری بورژوایی آهسته بود و بورژوازی از نقش تاریخ ساز خود آگاهی نداشت . مثلا در فرانسه وقتی بورژوازی به اندیشه انقلاب سیاسی رسید ، انقلاب اجتماعی مدتها پیش از آن تکوین یافته بود . انقلاب فرانسه اگرچه آخرین بقایای فئودالیته را از میان برداشت لیکن اساسا بر ضد پادشاهی مطلقه ای صورت گرفت که قبلا طبقه انقلابی یعنی بورژوازی از آن حمایت نموده بود به نظر مارکس البته بورژوازی دارای آگاهی طبقاتی به معنای آگاهی از کل منافع طبقه و سازماندهی و عمل در راه نیل به آن منافع بود ، اما از نقش تاریخ ساز خویش آگاهی نداشت ، طبقات دیگر نیز دارای آگاهی طبقاتی به مفهوم اول کلمه بودند (همان منبع،۲۶). مثلا مارکس در تحلیل انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه منازعات داخلی متعاقب آن انقلاب را حاصل ائتلاف موقت پرولتاریای پاریس و خرده بورژوازی و جناح روشنفکر بورژوازی می دانست این طبقات دارای نارضایی و درجه بالایی از روابط درونی و آگاهی از منافع مشترک خویش و ایدئولوژی جمعی بودند طبقات مزبور در نتیجه بحران ۱۸۴۶-۱۸۴۷ به یکدیگر نزدیک شده و ائتلاف نموده بودند اما این ائتلاف انقلابی نتوانست قدرت و برنامه اجتماعی خویش را گسترش دهد و سر انجام از هم پاشید . پس از آن ائتلافی محافظه کارانه از بورژوازی مالی و زمین داران بزرگ و دهقانان مرفه تشکیل گردید که سر انجام موجب وقوع کودتای لویی ناپلئون در سال ۱۸۵۱ شد. بدین ترتیب در مورد هر طبقه منظور مارکس از آگاهی طبقاتی ، آگاهی از منافع طبقه و کوشش در راه نیل بدان می بود.(همان منبع،۲۶)
اما مدل انقلاب سوسیالیستی نوع رابطه میان دو طبقه اصلی متفاوت است زیرا یکی استثمارگر و دیگری مستقیما زیر استثمار می باشد. به نظر مارکس و انگلس انقلاب پرولتاریایی برخلاف انقلاب بورژوایی آگاهانه خواهد بود : ((کمونیست ها نسبت به توده عظیم پرولتاریا دارای این امتیاز هستند که آشکارا خط پیشرفت ، شرایط و نتایج عمومی نهایی جنبش پرولتاریایی را در می یابند)) . اما آگاهی طبقاتی پرولتاریا به معنی آگاهی آن طبقه از نقش تاریخ ساز خویش است ، در حالی که انجام نقش تاریخی بورژوازی مستلزم داشتن این نوع آگاهی نبود . بنابراین مساله ای که دو نوع انقلاب را از هم جدا می کند این است که پرولتاریا برعکس بورژوازی نیاز به فهم نقش تاریخی خویش دارد. در اینجا نقطه جدایی میان جامعه شناسی و ایدئولوژی مارکسیستی آشکار می گردد. اما مشکل در اینجاست که مارکس و انگلس معمولا مدل پرولتاریایی انقلاب و نوع آگاهی پرولتاریایی را به گذشته هم تعمیم می دهند. به طور کلی مدل بورژوایی انقلاب بر شرایط عینی و مدل انقلاب سوسیالیستی بر شرایط ذهنی انقلاب تاکید می گذارد. در رابطه با شرایط عینی ((در حقیقت جامعه باید نخست برای خود نقطه عزیمت انقلاب و اوضاع و روابط و شرایطی را که تنها در صورت وقوع آنها امکان وقوع انقلاب مدرن جدی می شود ، ایجاد نماید)). بدین ترتیب انقلاب در وهله اول پدیده ای ساختاری است . در مورد انقلاب سوسیالیستی شرایط عینی عبارت است از پیدایش پرولتاریا و فقر و از خود بیگانگی آن و افزایش تضاد طبقاتی. از آنجا که در نظریه مارکسیستی طبقات تنها زمانی که به عنوان گروه های سازمان یافته در کشمکش های اجتماعی شرکت می کنند، به مفهوم اخص کلمه به طبقه تبدیل می شوند ، بنابراین حداقل در مورد انقلاب سوسیالیستی پیدایش آگاهی طبقاتی شرط وقوع انقلاب می باشد. به این ترتیب مارکس و انگلس در تبین انقلاب به شرایط جامعه و اشکال آگاهی اهمیت می دادند . عواملی که آنها در این رابطه در نظر می گرفتند عبارتند از : همبستگی درونی طیقه و آگاهی و سازمان طبقاتی آن و اختلاف منافع و آمادگی طبقات برای عمل سیاسی.(همان منبع،۲۷-۲۸)
قطع نظر از دونوع اساسی انقلاب ، مارکس انقلاب را اوج تحولی بنیادی در یک وجه تولید و نشانه گذار به وجه تولید دیگر می دانست . چون سرنوشت طیقه حاکمه به سرنوشت وجه تولید بستگی دارد با دگرگرگونی نیروهای تولیدی جامعه ، طبقه حاکمه نهایتا پایگاه خود را از دست می دهد و فرو می پاشد . توانایی طبقه حاکمه در هر عصری برای تطبیق خود با شرایط تولیدی تحول یافته بسیار محدود است . در آغاز هر دوران تاریخی طبقه حاکمه پیشتاز و عامل پیشرفت است اما با تحول در شیوه تولید کل روبنای اجتماعی مانع پیشرفت می گردد. از سوی دیگر به همراه این تحول طبقه جدیدی که سرنوشتش به آینده تعلق دارد پدید می آید و به تدریج عنصر اساسی وجه تولید رو به رشد را تشکیل می دهد . هر وجه تولیدی در درون خود گورکنان خود را به بار می آورند. تضاد های اجتماعی در شب انقلاب به اوج خود می رسند. بحران ، رکود و نابسامانی اجتماعی نشانه تشدید تضادها هستند. با وقوع انقلاب طبقه بالنده ای که موقتا منافع کل جامعه را نمایندگی می کند قدرت را بدست می گیرد . انقلاب مظهر منازعه طبقاتی و اساسا پدیده ای خشونت بار است . انگلس می گوید: ((انقلاب عملی است که به موجب آن بخشی از جمعیت اراده خود را بر بخش دیگر از طریق توپ و تفنگ و سرنیزه یعنی وسایل اجبار آمیز تحمیل می کند – اگر چنین وسایلی موجود باشد – اگر طرف پیروز قرار است که به عبث مبارزه نکرده باشد ، می بایست حکومتش را از طریق هراسی که سلاحهایش در دل ارتجاعیون می افکنند نگهداری نماید.)) کار اساسی انقلاب بنابراین تغییر طبقات حاکمه ، هماهنگ با گذار از یک وجه تولید به وجه تولید دیگر است . انگلس می گوید: ((همه انقلابها تا زمان حاضر به برقراری نوع خاصی از حکومت طبقاتی به جای نوع دیگری انجامیده اند ، اما همه طبقات حاکمه تاکنون تنها اقلیت های کوچکی در مقایسه با توده های مردم تحت سلطه بوده اند. به این ترتیب یک اقلیت حاکمه سرنگون می شدند ، اقلیت دیگری زمام دولت را به جای آن بدست می گرفت و نهادهای دولتی را بر طبق منافع خویش دگرگون می ساخت )) اما تغییراقلیت ها یا طبقات حاکمه به معنای تکرار تاریخ نیست بلکه براساس منطق تحول تاریخی صورت می گیرد . تحولاتی که از زمان جنبش اصلاح دین تا انقلابات ۱۸۴۸ رخ دادند همگی اجزاء انقلاب بزرگ بورژوایی بودند. به گفته مارکس انقلابهای ۱۶۴۸ و ۱۷۸۹ تنها انقلابهای انگلیسی و فرانسوی نبودند ، بلکه انقلابهایی از نوع اروپاهی بشمار می رفتند. پیروزی آنها ، صرفا به معنای پیروزی طبقه معینی از جامعه بر علیه نظم سیاسی قدیم نبود ، بلکه به معنی اعلام نظم سیاسی برای جامعه نوین اروپاه بود.بورژوازی در این انقلابات پیروز شد ، اما پیروزی بورژوازی در عین حال پیروزی نظم جدید جامعه ، پیروزی مالکیت بورژوایی بر مالکیت فئودالی و پیروزی ملیت بر ایالت گرایی و رقابت سرمایه دارانه بر صنف بود. بر این اساس در نتیجه این انقلابات ، سرمایه داری جانشین فئودالیته شد . (همان منبع، ۲۹-۳۰)به همین سیاق ،طبقه پرولتاریا طبقه انقلابی عصر سرمایه داری خواهد بود و با رشد سرمایه داری و تضادهای آن به خود آگاهی انقلابی خواهد رسید. مارکس در عصر رشد سرمایه داری و صنعت و طبقه کارگر صنعتی می زیست و در پی کشف تضادهای درونی سرمایه داری و اثبات سقوط محتوم آن بود . وی برخلاف مالتوس گسترش فقر عامه کارگران را نتیجه افزایش جمعیت بلکه ناشی از استثمار فزاینده آنها می دانست . به نظر او حتی پیدایش جمعیت مازاد نتیجه رشد سرمایه داری بود زیرا سرمایه داری از آنجا که دستمزدها را در سطح ((بخور و نمیر)) نگه می دارد همواره نیازمند جمعیت اضافی به عنوان ذخیره نیروی کار است . مارکس در کتاب سرمایه پویش جامعه سرمایه داری و تضاد های درونی آن را شرح داد. اساس اقتصاد سیاسی او در این کتاب این است که کار تنها عامل مولد ارزش است و کالا ، کار متبلور است . به نظر او ارزش نیروی کار نیز تنها به وسیله میزان نیروی کار تعیین می گردد. پس زمان کار لازم برای تامین وسایل معیشت کارگر و خانواده او تعیین کننده ارزش کار است . در نتیجه دستمزدها همواره در سطح تامین صرف معیشت نگه داشته می شوند. مارکس بر اساس این استدلال که ارزش کار و ارزش کالا تابع اصول واحدی هستند تعبیر تازه ای از پویش تولید و توزیع در جامعه سرمایه داری عرضه کرد. از آنجا که ارزش نیروی کار مبتنی بر کار لازم برای تامین معیشت است کارگران مجبور هستند قسمتی از زمان کار خود را برای کسب معاش بفروشند. اما در شرایط تولید سرمایه داری ، میزان بیشتری از زمان کار کارگران یعنی بیش از آنچه برای تولید ارزش معادل با ضروریات زندگی کارگران لازم است.مطالبه می شود ، پس کار به زمان کار لازم و زمان کار اضافی بخش می گردد. ارزش ایجاد شده در زمان کار اضافی ارزش اضافی است که نصیب سرمایه دار می شود. در واقع هدف اصلی از استخدام کارگران ایجاد ارزش اضافی است . از سوی دیگر در فراگرد تولید دو نوع سرمایه به کار برده می شود : یکی سرمایه متغیر که همان دستمزدهاست و تنها این سرمایه داری توانایی ایجاد ارزش اضافی است ، و دیگر سرمایه ثابت یا تجهیزات و مواد خام که در تولید ارزش اضافی سهمی ندارد. سرمایه ثابت نمی تواند بیش از ارزشی که خود دارد به ارزش تولید نهایی بیفزاید در حالی که نیروی کار با سرمایه متغیر دارای توانایی ایجاد ارزشی بیش از ارزش خود است. بر این اساس نرخ استثمار عبارت است از نسبت ارزش اضافی بر سرمایه متغیر اما در محاسبه سود ، سرمایه ثابت نیز در نظر گرفته می شودبه این معنی که نرخ سود عبارت از نسبت ارزش اضافی بر سرمایه متغیر و ثابت است . از نظر مارکس ارزش اضافی اساس سرمایه داری است و انباشت سرمایه همان انباشت ارزش اضافی است.(همان منبع، ۳۱)در سرمایه داری صنعتی با کاربرد ماشین و رشد کارخانه ها نیروی کار متمرکز می گردد . با کاربرد تکنیک بازدهی کار در فراگرد تولید افزایش می یابد و در نتیجه داده کار در هر واحد از بازده کاهش پیدا می کند . بنابراین قیمت کالاها پائین می آید و در نتیجه ، دستمزدها یا سرمایه متغیر هم باید کاهش بیابد. در نتیجه این همه ارزش اضافی پیدا می کند . به این ترتیب در فراگرد افزایش کاربرد ماشین ، زمان کار لازم به علت ارزانی کالا کاهش می یابد و به همان میزان بر زمان کار اضافی افزوده می گردد. سرمایه داران بخشی از ارزش اضافی را صرف تجدید تجهیزات می نمایند. البته سرمایه داران در صورتی در تجهیزات جدید سرمایه گذاری می کنند که در نتیجه آن محتوای کاری هر کالا کاهش یابد و کالا ارزانتر تولید شود . به این ترتیب سرمایه به طور مستمتر باز تولید می شود ، ارزش اضافی به سرمایه بیشتر و سرمایه بیشتر به ارزش اضافی بیشتر می انجامد . در نتیجه همه این فراگرد تقاضا برای کار رو به کاهش می یابد و در نتیجه تقاضا برای کالاهای سرمایه ای هم کم می شود و کارگران بخش کالاهای سرمایه ای به نحوه فزاینده ای بیکار می شوند با کاهش سرمایه گذاری و افزایش بیکاری و پیدایش بحران و رکود و کاهش جذب بازده صنایع ، فعالیت های تولیدی دچار نوسان می گردد ، سود سرمایه داران رو به کاهش می گذارد و رقابت میان آنها افزایش می یابد . صنایع کوچک در فراگرد این رقابت از میان می روند و شرکت های بسیار بزرگ در جستجوی بازارهای خارجی به رقابت بر می خیزند وسرمایه ثابت به نحو فزاینده ای متمرکز می گردد. نرخ سود سرمایه داران به این دلیل کاهش می یابد که بخش بیشتری از کل سرمایه صرف سرمایه ثابت می شود و بخش کمتری به علت گسترش عدم اشتغال به مصرف سرمایه متغیر می رسد . وقتی بازارهای خارجی اشباع شوند تولید اضافی بر بازارهای داخلی فشار بیشتری وارد می کند . به این ترتیب سرمایه داران و نظام سرمایه داری به آخرین نقطه رشد خود می رسد . در این وضعیت رقابتهای درونی بورژوازی از یک سو و مبارزه پرولتاریا از سوی دیگر شرایط انقلاب را فراهم می آورد. چنانکه گفتیم نوع انقلاب پرولتاریایی مارکس با نوع انقلابات بورژوایی تفاوتهای اساسی دارد و از حد تعیین کنندگی ساختاری و اقتصادی به این معنا فراتر می رود.(همان منبع، ۳۲)
- ویژگی انقلاب از دیدگاه چپ
انقلاب یا دگرگونی اجتماعی به این معناست که در جامعه حاکمیت سیاسی از اختیار طبقه ای در خارج و در اختیار طبقه ای دیگر قرار گیرد . گروهی که محکوم هستند به حکومت برسند. این نوع انقلاب بعد از اوج گیری تفکرات سوسیالیستی در دستور کار طبقات فرودست قرارگرفت . همه این انقلابات که از قرن نوزده شروع شدند به پیروی از افکار و تئوری های مارکس بودند . مارکس فیلسوف آلمانی که بعد از تحقیق و بررسی و شناخت جامعه بورژوایی در فکر راه حل و بخصوص برقراری عدالت بود و پس از بررسی تاریخ اعلام کرد که تاریخ چیزی جزء مبارزه طبقاتی نیست جامعه بورژوایی در فکر راه حل و بخصوص برقراری عدالت بود و پس از بررسی تاریخ اعلام کرد که تاریخ چیزی جزء مبارزه طبقاتی نیست . بعد از دوران کمون های اولیه و از وقتی که اولین انسان برای اولین بار اعلام کرد که این زمین مال من است مالکیت خصوصی به وجود آمد و پیرو آن طبقات ایجاد شدند و منشاء بی عدالتی و ظلم و فساد را همان مالکیت خصوصی دانست . مارکس اعلام کرد که در طول تاریخ دو طبقه متخاصم همواره وجود داشته اند که حرکت تاریخ از مبارزه بین این دو طبقه ایجاد شده این دو طبقه برده دار و برده – فئودال و رعیت و سرمایه دار و کارگر بودند. همیشه طبقه حاکم که در اقلیت بوده کلیه ابزار تولید و زمین را در اختیار داشته اند و بدون اینکه کاری انجام دهند با بهره گرفتن از نیروی کار اکثریت که صاحب هیچ نیستند ، از کلیه مواهب زندگی برخوردار بودند و آن اکثریت فقط در حدی که زنده باشند از مواهب بهره مند می شوند و همیشه در فقر و تنگدستی به سر می برند. بعد از انقلاب کبیر فرانسه فرماسیون اجتماعی فئودالیته شکست خورد و جای خود را به فرماسیون اجتماعی جدید به نام بورژوازی یا سرمایه داری داده که سرمایه داران صاحب صنایع و کارخانه ها به استثمار کارگران می پرداختند و کارگران با فروش نیروی کار به زندگی خود ادامه می دادند و بر ثروت سرمایه داران افزوده می شد . مارکس با تحلیل این شرایط نتیجه می گیرد که برای رفع این بی عدالتی و ظلم و ستم طبقه سرمایه دار بر طبقه کارگر باید طبقه کارگر پس از کسب آگاهی طبقاتی دست به انقلاب بزند یعنی ابزار تولید را از دست سرمایه داران خارج کنند و خود حاکم آنان گردند. طبقه انقلابی کارگر پس از شکست طبقه سرمایه دار که علاوه بر قدرت اقتصادی قدرت سیاسی یعنی دولت را در اختیار دارد . خود باید دولت تشکیل دهد . این دولت که نماینده طبقه کارگر است باید با قدرت ، مالکیت خصوصی را لغو و مالکیت اجتماعی را بر قرار کند . فقر و تضاد طبقاتی را از میان بردارد و عدالت اجتماعی را برقرار سازد. همانطور که اشاره شد برای رسیدن به این اهداف نخست باید مالکیت خصوصی لغو و مالکیت خصوصی لغو و مالکیت در اختیار دولت قرار گیرد. صنایع بزرگ و کارخانه های بزرگ ملی شود . بانک ها و موسسات تجاری بزرگ ملی شود. در زمینه کشاورزی نیز لغو مالکیت زمین توسط فئودالها و اجرای اصلاحات ارضی و تشکیل تعاونی های کشاورزی باید عملی شود . از اقدامات دیگر انقلابیون ، بهداشت رایگان ، آموزش رایگان می باشد. مدیریت صنایع به صورت شورایی است . شورا یی که توسط کارگران تشکیل شده باشد سوال اساسی این است که این اقدامات چگونه و توسط چه کسانی صورت می گیرد. آیا کارگران بدون سازماندهی و تشکیلات قادر به پیروزی بر سرمایه داران هستند؟در این جاست که اهمیت حزب آشکار می شود . حزب طبقه کارگر که حزبی متشکل از کارگران و زحمتکشان است ، سازماندهی و آگاهی دادن به کارگران و چگونگی مبارزه را آموزش می دهد . و پس از پیروزی انقلاب این حزب حاکمیت و دولت را در اختیار می گیرد . با اعمال دیکتاتوری پرولتاریا اقدامات بالا انجام می گیرد.(متقی ، ۱۳۷۸، ۹-۱۱)
- نظریه هانتینگتون در مورد وقوع انقلاب
یکی دیگر از نویسندگان متاخر ، ساموئل هانتینگتون در کتاب ((نظم سیاسی در جوامع در حال تغییر )) انقلاب ، به ویژه در کشورهای به اصطلاح ((جهان سوم )) را به شیوه ای دورکهایمی توضیح داده است . به نظر او انقلاب اساسا در جوامعی رخ می دهد که ازیک سو شاهد افزایش مشارکت و بسیج سیاسی گروه های هستند که بیشتر از صحنه سیاسی خارج بوده اند . و از سوی دیگر فاقد نهادهای سیاسی لازم برای جذب مشارکت هستند. به نظر نویسنده در این جوامع ((نوسازی سیاسی )) رخ داده است ، اما ((توسعه سیاسی )) هنوز واقع نشده است . اصولا در جوامع با ثبات سنتی که در آنها میزان مشارکت سیاسی افزایش نمی یابد و نیز در جوامع با ثبات پیشرفته دمکراتیک که در آنها نهاد های سیاسی جدید برای پذیرش مشارکت فزاینده پیدا شده اند ، انقلاب صورت نمی گیرد . تنها در جوامع در حال توسعه که شاهد افزایش تقاضای مشارکت سیاسی و فاقد نهادهای سیاسی لازم هستند وقوع انقلاب ممکن می گردد. بنابر این اگر از دیدگاه دورکهایم پیدایش تنوع ساختاری منهای پیدایش وجدان جمعی جدید موجب ایجاد وضعیت انومی و کشاکش اجتماعی می گردد. ا