«قرنطینه به نظر من باید برای کسانی که مثل ما یکهو بیخانمان میشوند باشد، من از بچگی در خیریه بزرگ شدم اما چند ماه پیش بنیاد منحل شد و هرکس را به جایی ترخیص کردند. اما چیزی که هست تفریح این جا معنا ندارد.»
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
مصاحبهشونده شماره ۲۳ :
«برای تغییر آدمهایی مثل من خیلی خوب است اما نمیدانم چرا خودشان این را باور ندارند.»
مصاحبهشونده شماره ۲۵ :
«این که از عزیزانتان دور هستی و چاره ای نیست خیلی سخت است. نمیدانم خواهرم شب ها کجا میخوابد، چون سن او زیاد است و باکره هم نیست چون قبلاً عقد کرده بوده این جا قبولش نمیکنند.»
مصاحبهشونده شماره ۳۰ :
«دو سال پیش هم این جا بودم، البته ۲ هفته بعد از آن به خیریه منتقل شدم اما ماه پیش به دلیل این که سنم زیاد بود ترخیصم کردند، اما من فقط یک عمه دارم که برایش امکان نگهداری از من فراهم نیست. البته این جا مکان موقت و لازمی میباشد اما مسأله محدودیت و نبود هماهنگی بین مربیها و کمک مربی ها، مربیها و پرسنل است. من جزء دخترهای ارشدم، آشپزی میکنم، از دخترهای کوچک مراقبت میکنم، حوصلهام کمتر سر میرود. ضمن این که بواسطه سن و آگاهیهای بیشترم با شرایط کنار میآیم. اما سایر بچه ها که در ابتدای شور و حال نوجوانی هستند و به توجه ویژهای نیاز دارند و حتی بچههای کوچک که به محبت و مراقبت زیادی نیاز دارند خیلی سخت میگذرد.»
هر ۳۰ نفر دختر شرکت کننده در مصاحبه جدای از مطالب ذکر شده در بالا موافق وجود مرکزی تحت عنوان خانه موقت کودکان و نوجوانان بودند به شرطی که در رابطه با مدت زمان قرنطینه، تفریحات و مربیها (این که ماهر و متخصص باشند) تجدیدنظرهایی صورت بگیرد.
۸-۴ مداخله دربحران و تنهایی
هر کس وقایع خطرآفرین متفاوتی را ممکن است در زندگی خود تجربه کند. موقعیتهای آسیبپذیر زمانی میآیند که وقایع خطرآفرین موجب به هم خوردن تعادل افراد میشود. یعنی فرد ظرفیت خود را برای برخورد با مسائل از دست میدهد. تمام بحرانها بین ۶ تا ۸ هفته به مرحله حل و برطرف شدن میرسند و در واقع ارائهدهندگان خدمت نه تنها خود فرد بلکه باید محیط و اطرافیان مددجو را مورد بررسی قرار دهند. ضمن این که مداخله در بحران میتواند موفقیتآمیزتر از مواقع دیگر باشد چرا که افراد در این مرحله راحتتر آمادگی قبول کمک و سازگاری با شرایط جدید را دارند. (Malcom, Payne)
کودکان و نوجوانانی که به دلایل مختلف از جمله مرگ، طلاق، اعتیاد، زندانی بودن والدین و … والدین و یا سرپرست موثر خود را از دست میدهند و وارد خانه مراقبت کودکان و نوجوانان (مرکز قرنطینه بهزیستی) میشوند، از این مساله مستثنی نبوده و چه خوب است که به آن پرداخته شود. (خصوصاً کسانی که برای اولین بار وارد چرخه سازمان بهزیستی شدهاند) مطمئناً دختری که در سن نوجوانی بیسرپرست میشود، دچار یک وضعیت بحرانی بوده و نیاز به توجه و مدارای ویژه و حرفهای خواهد داشت وقتی در ارتباط با این که چه کسی تنهاست از دخترها سوال شد نظراتی به شرح ذیل را مطرح کردند :
مصاحبهشونده شماره ۴ :
«تنهایی یعنی دور بودن از خانواده، کسانی که احساس کنی خوب یا بد متعلق به آنهایی. تنهایی یعنی ورود به بهزیستی. من خیلی تنها هستم.»
مصاحبهشونده شماره ۶:
«تنهایی یعنی یک روز مادرم برود و برنگردد. یعنی توی این اوضاع کسی تو را درک نکند. حتی مربیها آن ها فقط میخواهند آن طور که آنها میخواهند باشی و گرنه دختر خوبی نیستی.»
مصاحبهشونده شماره ۹ :
«تنهایی یعنی وقتی سه سالت است سر جنازه مادر معتادت خوابت ببره، یعنی دل خدا برای تو بسوزد و خانوادهای تو را به فرزندی قبول کنند، اما توی تصادف بمیرند. یعنی از مادرخواندهات یک چادر مشکی باقی بماند، یعنی بعد از آن همه بدبختی بیایی این جا و کسی تو را نفهمد. یعنی همهاش بترسی که فردا چه پیش خواهد آمد.»
مصاحبهشونده شماره ۱۹ :
«یعنی این که دوستت نداشته باشند، این که بین جمع زندگی کنی و احساس غربت داشته باشی، این که تو را و نگرانیهایت را درک نکنند.»
مصاحبهشونده شماره ۲۳ :
«یعنی وصله ناجور بودن، یعنی من. این جا چون من یک مقدار بیشتری نسبت به بقیه شیطنت میکنم، خیلی تنها هستم، یک جورهایی همه را از ارتباط با من منع می کنند، به جای آن که کمکم کنند، دستم را بگیرند، فقط یکی از مربیهایم یک مقدار هوای من را دارد. تازه شنیدم که به او هم گفتند خودت را خسته نکن، درست نمی شود.»
مصاحبهشونده شماره ۲۴ :
«یعنی پدرت ترکت کند. یعنی همهاش بترسی که تو و خواهرت را از هم جدا کنند.»
مصاحبهشونده شماره ۲۵ :
«تنهایی یعنی کسی تو را درک نکند، دوست نداشته باشد، البته آدم گاهی به تنهایی و خلوت هم به آن معنا احتیاج پیدا میکند اما متأسفانه فرصت آن خیلی کم فراهم میشود.»
مصاحبهشونده شماره ۲۶:
«تنهایی نداشتن رابطه عاطفی با دیگران است و من اینجا خیلی احساس تنهایی می کنم تنهایی یعنی این که همیشه بترسی عزیزانت را از تو جدا کنند.»
مصاحبهشونده شماره ۳۰ :
«تنهایی یعنی بیکسی، یعنی بین جمع بودن و احساس غربت کردن، البته من که عادت داریم از بس همیشه تنها بودم، تنهایی یعنی تاوان احساساتی تصمیم گرفتن پدر و مادرها. یعنی یک آینده نامعلوم.»
مصاحبهشونده شماره ۱:
«در این جا هم شیفتی که با مربی سازگاری داریم یا ارتباط خوب و صمیمی بین ما برقرار باشد، خیلی احساس تنهایی نمیکنیم. و البته این جا یک بدی دارد، تا عادت میکنیم باید ترخیص شویم، درست است که قرنطینه ۲۱ روز است اما من و خواهرم ۵/۵ ماه این جا بودیم، خب آدم دلبستگی پیدا میکند. به نظر من مهمترین رکن بهزیستی مربیها هستند.»
تعدادی از دخترها هم معتقد بودند که قبلاً خیلی تنهاتر بودند و این جا با همه محدودیتهای موجود، جو صمیمانهتری وجود داشت.
با توجه به آن چه بیان شد، میتوان نتیجه گرفت در صورت وجود مربیان تعلیمدیده و متخصص، پر کردن اوقات فراغت دختران به شیوه مناسب، میتوان از احساس طردشدگی و تنهایی دختران ممانعت به عمل آورد، برقرار شدن پیوند عاطفی و ارتباط متقابل هم از جمله راهکارهای مناسب برای چنین مسألهای میباشد
.
۹-۴ نگرانیهای پس از ترخیص
جدایی، مرگ، بیماری و … میتوانند سبب اضطراب، استرس و فشار شوند. این فشارها بر رفاه فیزیکی (سلامتی و عملکرد) و رفاه روحی و روانی، یعنی بر کیفیت زندگی فرد، اثر نامطلوبی دارند. (هابر و همکاران، ۱۹۹۷)
فشارها اغلب از منابع بیرونی بر فرد وارد میشوند، این منابع شامل خانواده، دوستان، مدرسه و یا کسانی که در محیط زندگی فرد حاضر هستند، میگردد، مواردی هم پیش میآید که افراد بواسطه وقوع وقایعی در آینده دور یا نزدیک دچار فشار روانی و استرس و اضطراب میگردند.
کودکان و نوجوانانی که در این مرکز پذیرش شدهاند همان طور که پیش از این ذکر شد به زعم گذشته و پیشینه خانوادگی که داشتهاند همچنین به دلیل مشکلاتی که منجر به ورود آنها به سازمان بهزیستی و مرکز موقت قرنطینه شده است دچار بحران و فشارهای روانی خاص خود هستند در کنار این فشارها، نگرانیهایی هم در ارتباط با این که چه پیش خواهد آمد و سرانجام چه تصمیمی در ارتباط با آنها گرفته خواهد شد، وجود دارد که توجه نکردن و نادیده انگاشتن آنها، خود آسیبی دیگر را به همراه خواهد داشت.
در رابطه با نگرانی دختران شرکتکننده در مصاحبه در رابطه با ترخیص آن ها از مرکز به صحبتهای چند تن از آنها اشاره میگردد :
مصاحبهشونده شماره ۲ :
«راستش خانم ما یک اشتباهی مرتکب شدیم و زیر بار حرف زور نرفتیم. حدود ۲ سال بود که در مرکز شبانهروزی زندگی میکردیم. مربی با بچهها رفتارهای خیلی بدی داشت مدام ما را تحقیر میکرد، ناسزا میگفت، فحشهایی که لیاقت ما نبود، ما هم کم آوردیم و … حالا خیلی نگرانم که چه پیش خواهد آمد، ما (من و خواهرم) کسی را نداریم که از ما نگهداری کند. تنهای تنها هستیم. این جا خیلی باید رفتارمان خوب باشد، میترسم ما را بفرستند خانه سلامت، این که نمیشود، این جا تقریباً همه از ما راضی هستند نامادریام ما را مودب بار آورد، نمیدانم باید چه کار کنیم. میترسم اما کاری از دستم برنمیآید. تازه از درسهایمان هم که افتادیم. مدت زیادی است که این جا هستیم و هنوز تکلیفمان مشخص نشده است، بلاتکلیفی خیلی آدم را میترساند من خیلی نگرانم.»
مصاحبهشونده شماره ۳ :
«همیشه همه نمرههایم ۲۰ بود حتی وقتی که پدرو مادرم جلوی چشم ما ۳ تا بچه کراک میکشیدند. حالا این جا هستم، نمیدانم تا چند وقت دیگر، میترسم از امتحانات این سال بمانم، میترسم مرا به عموی هیزم ترخیص کنند، آخر چه کسی باورش میشود که چشم برادر پدرت ناپاک باشد، میترسم من و خواهرم را از هم جدا کنند.»
مصاحبهشونده شماره ۸ :
«چاقو را فرو کرد، معدهام پاره شد، بعد هم آمد مرا از بیمارستان دزدید که مبادا حرفی بزنم، پدرم حالا زندان است. بچه نامادریام را از پشت بام پرت کرد پایین، بچه بیچاره ۴ ماهش بود، ۲ سالی میشد که در یکی از شبانهروزیها بودم، مدام میآمد آن جا را به هم میریخت، مسئولین را حتی با چاقو تهدید کرده بود که مرا به او بدهند، آسایش همه را گرفته بود، دیگر آن جا مرا نمیپذیرد، مزاحم زندگی همهشان شدهام، نمیدانم از این جا مرا کجا میفرستند، نمیدانم چه اتفاقی میافتد، نمیدانم چرا این قدر بی کس هستم، چرا این قدر میترسم. اگر پدرم دوباره آزاد بشود اگر دوباره پیدایم کند.»
مصاحبهشونده شماره ۱۰ :
«خیلی دلم میخواست همه آن چیزهایی را که مادرم نداشت داشته باشم، دلم میخواست شریف، نجیب و پاک باشم. دلم میخواست اشتباهات او را مرتکب نشوم، درس بخوانم، دستم توی جیب خودم باشد، جایی که زندگی میکردم همه دخترهای بزرگ را ترخیص کردند چون من کسی را نداشتم (هیچ کس) و چون دخترهای بالای ۱۸ سال را در مراکز به سختی میپذیرند، اول ۲ ماه را در مداخله در بحران بودم و حالا هم چند ماهی می شود که اینجا هستم. دلم میخواست آرامش و امنیت داشته باشم. خیلی چیزها را تجربه کردهام. میدانم که مردم به بچههای بهزیستی چطور نگاه میکنند، تازه اگر خیلی مهربان باشند، طوری آخی میگویند و ترحم میکنند که حال آدم به هم میخورد، اما خب چاره نیست، برای کسی مثل من که مادرم معتاد بود، که مادرم زن بدی شد و برای همیشه ناپدید شد، هیچ بهتر از بهزیستی نیست. خدا کند بخاطر سن زیادم مرا به خانه سلامت نبرند. من میترسم.»
مصاحبهشونده شماره ۱۶:
«میگویند در بهزیستی کسانی با مشکلات مشابه زندگی میکنند. قبل از این که قرار باشد خودم بچه بهزیستی بشوم، همیشه دلم برای بچههای بهزیستی میسوخت. من فکر میکنم ممکن است آن جا احتیاج به محبت بیشتری داشته باشم. من فکر میکنم تنهایی بزرگی در انتظار من است. من دلم میخواهد به من کمک کنند که درس بخوانم موفق شوم. من دوست ندارم گذشتهام را توی سرم بکوبند. دوست ندارم کسی بداند که پدرم قاچاقچی بوده است. من دوست دارم مربی سعی کند رفتارها مادرانه داشته باشد. من دوست دارم که دوستم داشته باشند.»
مصاحبه شونده شماره ۲۱ :
چطور میتوانم به کسی اعتماد کنم، پدرم قابل اعتمادترین فرد زندگیام، پدرم نزدیک بود که به من تجاوز کند. پدرم کتابهایم را پاره کرد. تلویزیون هم بدون اجازه او نمیتوانستم روشن کنم، آن همه زن خانه ما میآمدند و میرفتند، با این همه به من هم رحم نمیکرد. این جا بعضی از روزها خیلی سخت میگذرد، نه تفریحی نه گردشی، اگر قرار بود چند هفته باشد تحمل میکردم، اما چند ماه … بهرحال این جا آرامش دارم، این غذای گرم میخورم و جای گرم میخوابم. اگر او بیاید و بزند زیر همه چیز و همه را راضی کند من را ببرد چه کار کنم. من نگرانی آینده هستم. میترسم هیچ کس نشوم. آرزو داشتم مجری رادیو باشم، همه صدای مرا بشنوند، هیچ کس خودم را نبیند، میترسم از این جا که رفتم، توی شبانهروزی خیلی تنها شوم. میترسم از این که برخوردار و نگاه بقیه نسبت به من چه خواهد بود.»
مصاحبهشونده شماره ۲۶ :
«خودم انتخاب کردم که وارد بهزیستی شوم. چون کسی را ندارم مادرم زندان است، ۲ تا از برادرهایم زندان هستند، پدرم … خواهرم تنهایی مرا بزرگ کرد، آن قدر تنها که … حالا ازدواج کرده، نمیخواستم بعد از این همه زحمت که برایم کشید سربار و مزاحم زندگیاش باشم. نمیدانم چه پیش خواهد آمد آخر من ۱۸ سال دارم و سنم برای ورود به بهزیستی زیاد است البته چون محصلم شاید دلشان بسوزد. راستش از این که قرار است بچه بهزیستی باشم میترسم ضمن این که زندگی کنار این همه آدم، این همه صدا، این همه ناهماهنگی و تفاوت آن هم برای مدت طولانی خیلی سخت است، میترسم از عهدهاش برنیایم، کم بیاورم، میترسم مردم با چشم بد به من نگاه کنند.»
مصاحبهشونده شماره ۳۰ :
نگرانم، برای خیلی چیزها، انگار نخی از گذشته تا آینده، نگرانیها و ترسهای مرا به هم میدوزد و هی دنبال هم میکشد. من حاصل اشتباه والدینم بودم. خیلی دلم میخواهد که دلیل اشتباه کسی نباشم. زندگی در شبانهروزی سخت است من تجربه دارم. مدام باید سعی کنی مطابق میل باشی، خطا نکنی حتی وقتی واقعاً خطاکار نیستی. مدام باید سعی کنی نشان بدهی دوست داشتنی هستی چون نیازمند محبت و دوست داشته شدن هستی.»
جداول
۱-۱۰-۴