تصویر ۵۳- بهمن محصص، کلاژ، ۲۰۰۹
تصویر ۵۴- بهمن محصص، کلاژ، ۱۹۹۳
تصویر ۵۵- بهمن محصص، کلاژ
تصویر ۵۶-بهمن محصص، کلاژ،۱۹۰۸
تصویر ۵۷-بهمن محصص، کلاژ
تصویر ۵۸-بهمن محصص، کلاژ، ۲۰۰۷
تصویر ۵۹-بهمن محصص، کلاژ، ۲۰۱۰
فصل چهارم
بهمن محصص، در مقالات و مصاحبه ها
و نگاهی به فیلم «فی فی از خوشحالی زوزه می کشد»
۴-۱) مجموعه مقالات
پرونده خودخواسته بهمن محصص[۹]
به راستی چرا بهمن محصص تافته جدا بافته نقاشی-مجسمه معاصر است؟ گمان میکنم جماعتای که درباره بهمن محصص میزنند، به خودش بیشتر فکر میکنند تا به آثارش. همان طور که وقتی درباره صادق هدایت و ابراهیم گلستان جدل میکنند، یا از سهراب ثالث حرف میزنند، در بسیاری مواقع به واکاوی شخصیت آنها میپردازند و آن را تأیید یا نفی میکنند، نه ذهن ساختههاشان را. آنهایی که فرصت دارند آینده را زودتر از دیگران بشناسند، سهم بیشتری از زمانهشان مطالبه میکنند و البته در همه موارد قدر و منزلت به آنها در زمانهشان ادا نمیشود. بهمن محصص اینچنین است. او در خیلی از سطوح زودتر از هموطنانش فرصت شناختن، ارزیابی و صاحب سلیقگی معاصر را پیدا کرد. در جوانی با مشاهیر زمانهاش حشرونشر میکند، پرتره نیما یوشیج، خلیل ملکی و دکتر مصدق را در همان سالها میکشد و در بیست و چهار سالگی در نامهنگاریهایش با نیما یوشیج از او تقاضا میکند، کتابی از اشعارش را در ایتالیا منتشر کند. او با این پیشنهاد زودتر از بسیاری، نیما و جایگاهش را در ادبیات معاصر شناخته است. نیمای خسته از میهمانخانه مهمانکش در پاسخنامه او مینویسد: «چرا تلاش شما درباره من بیش از خود من است؟در اینکه در آن دیار ناآشنا از من چیزی انتشار پیدا کند، به خودتان زحمت ندهید. عمر من گذشته است. برای بیمارانی که ساعت آخر را سپری میکنند، اجرای مراسم دیگر به نظر مناسبتر باشد. در عوض زمانهایزیادی در پیش است. مملو از انبوه کسانیکه بعد از ما بر این سرزمین قدمرنجه میفرمایند و شاید کمتر از ما این جام تلخ را به عنوان گواراترین شربتهای شیرین به سرنکشند».
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
بهمن محصص در طی ده سال اخیر به همه پیشنهادهای دولتی موزهها که از او تقاضای برگزاری نکوداشت و بزرگداشت داشتهاند، مشابه چنین پاسخی را داده است.
او با جدیتی تزئینی گریز در نقاشیهایش زمانه را ملامت میکند. با دیدن آثارش به یاد این تعبیر نیکولاس پاپاس از آرای ارسطویی میافتیم: «جدیت به معنای عملی است که به نحوی شایسته در تراژدی آشکار میشود. عمل باید دارای محتوای اخلاقی باشد. این امر به معنی دارابودن پیام اخلاقی نیست«. بهمن محصص هم از تراژدی آغاز و به آن ختم میکند. هیچ اثری از او ندیدهام که اندکی طنازی و امید و تزئینی در آن نمایش داده باشد. جدیتی تراژیک که یا از شخصیت تلخش میآید، یا از برداشت ارسطویی او از هنر. برای من تفاوتی میکند! مهم این است که او تراژدی را منبع الهام نقاشی و مجسمههایش میداند. او، تاب تب دیگری را برای نوگرایی ایران به ارمغان آورده است. آثار غضبآلود او فریاد همان آدمی است که در همهجای جهان در تبعیدی خودخواسته به سر میبرد و همه آنها که او را میشناسند، (بازهم تأکید میکنم) بیش از آنکه مسحور آثارش باشند، مقهور شخصیت (به قول جلال آل احمد) کلهشق، پر دعوی، نامحتمل و لایقش هستند.
خوابهای تبدار[۱۰]
نقاشان ما غالباً دو دستهاند (مثل همهجای دنیا) دسته اول کاری به هیچچیز جز تبلیغ اسم و کار خود ندارند-به قول دوست نقاشم- وقت خود را به سه قسمت تقسیم میکنند. اول در آتلیه کار میکنند، دوم به دنبال گالری، نمایش، زد و بند و خرید و فروش و…قسمت سوم را روی تبلیغ میگذارند؛ که با منتقدان روزنامهها و مجلات بده بستان کنند.
بعضی هم مازاد معلومات خود را به شاگردان انتقال میدهند، درس میدهند و مجالس تکراری را مکرر میکنند. هم ممرّ درآمد است و هم گاه سه قسمت دیگر را کمرنگتر میپوشاند.
گروه معدودی پا را فراتر میگذارند و در موقع تدریس توجه زیادی به میانداری و تربیت نوچه میپردازند و شاگردهای آنها چون مینیاتور کوچکی، با سرسپردگی راه و روش و کار حرفهای استاد را قرقره میکنند. بعضی از هنرمندان چنان هالهی غلیظی دور خود ترشح میکنند که هم آنها را نمیتوان دید و هم راهی برای شناخت آنها نیست. نه حرف زیادی میزنند نه شاگرد و نوچه دارند، نه میانداری میکنند. فقط با کارهای اسطوره مانند خود وجود تو، فرهنگ تو، باورهای کاذب تو را زیر سؤال میبرند بدون اینکه راهی یا چاهی نشان دهند؛ یعنی تو اینکه مینمایی نیستی! چه باید باشی؟ نمیدانم!
بهمن محصص چنین آدمی بود. با شیوه خویشتنداری، پوشیدن لباس و عصای مرصّع تو را مجبور به این حقیقت میکرد که بزرگی اینجا نشسته، بزرگی حرف میزند. ولی آدمها و مخلوقات او در کارهایش آنقدر سنگی و سنگین، خشکیده و منجمد، دست و پا شکسته و مریض بودند که نمیشد آنها را حتی در گوشهی خوابهای تبدار و مالیخولیایی خود جای دهی. آدمهای او نه انرژی و پا و دست رفتن دارند، نه چشم دیدن. پرندههای او لاشخورهای لاشخور خورده هستند که درهمپیچیده از درد حیات خود، درهم پیچیدهاند. رنگهای او بیشتر آدم را یاد جنازهها غسالخانه و سنگسار شدهها و زندهبهگور رفتهها میاندازد و هیکلهای مفلوکین میزهای تشریح. وجود خرد و تکهتکه شده آنها این تصاویر را در ذهن میخکوب میکند.
از صحبتهای گذشته او به یادم هست که جامعه و حکومت و شیوه زندگی ما را نهتنها نمیپذیرفت، بلکه از آن فراری بود. به همین دلیل نه میخواست خودی نشان دهد، نه میخواست نوچه تربیت کند و نه شوقی برای گفتگو و درد دل با نشریات آنچنانی داشت؛ و در این جا هم بعضی همشهریان وی هزار و یک دلیل برای تف و لعن کردنش دارند، هم برای شیوه زندگی او، برای اخلاق و رفتار او و برای کارهای به اصطلاح آنها تلخ! بگذار هرکس حرف خود را بزند.جایی که حرف مفت زدن مفت است؟!ولی کارهای محصص آن طرف ذهن دغلباز و فریبکار و درمانده لاشخور خوردهی سنتهای پوسیدهی من و تو را نشان میدهد.کمتر کسی میتواند از قدرت بیان تصویری،از جرأت تاشهای قلم او،از بیپروائی و قدرت نفس او تقلید کند.کارهای بهمن محصص هیچوقت نمیمیرند.
چند عکس فوری از بهمن محصص[۱۱]
نخستینبار با نام و کار بهمن محصص در بیینالهای تهران آشنا شدم. سال ۳۷ در اولین بیینال اثری فیگوراتیو عرضه کرده بود و در دو بیینال بعدی آثار آبستره. باید بگویم که ویژگیهایشان در ذهنم نقش بسته بود. سال ۴۳ بهمن پس از شرکت در یک نمایشگاه جمعی (انجمن ایران و ایتالیا) نمایشگاهی پرهیاهو در تالار ایران ترتیب داد که معروف شد به «فیفی فریاد میکشد». اینبار آبستره (کنتراپوان[۱۲] فضایی) را وانهاده بود و بازگشتی به فیگور داشت، شاید هم نوعی نئوفیگوراتیو. شانزده تابلو عرضه کرده بود به شیوهای وهمناک و نوظهور. چهرهها و اندامهای مسخشده با رنگهای غلیظ روی بافت زبر برجسته که غالباً تماشاگران را حیرتزده میکرد. دانشجویان که از آن طرف خیابان (دانشگاه) به این خیابان (تالار ایران) آمده بودند، مثل من و دوستانم از این نوع نقاشی چندان چیزی دستگیرشان نشده بود و به خود حق میدادند با نقاش چون و چرا کنند که: «چیزی که من اندر نیابم، چرا باید کشیدن؟» آن موقع آدمها به خودشان حق میدادند که نه به عنوان شهروند عادی بلکه در حد نماینده مردمان محروم مبارز، از روشنفکران بازخواست کنند. بهمن هم که شهرت رفتار یگانهاش در مجامع هنری تهران بیشتر از قدرت آثارش مطرح بود، به عنوان یک انتلکتوئل[۱۳] که عوام را به چیزی نمیگیرد، تالار ایران را به صحنه مبارزه فکری و کلامی بدل کرده بود. یک نمایشگاه جنجالی بود با معرفی یک هنرمند پرخاشگر.
بار دیگر مرداد ۴۷ که با نقاشی مدرن ایران آشناتر شده بودم و از نمایشگاه گروه پنج در انستیتو گوته دیدار میکردم که در آن بهمن محصص، سهراب سپهری، ابوالقاسم سعیدی، پرویز تناولی، حسین زندهرودی (و منیر سیحون به عنوان میهمان) آثارشان را به تماشا گذاشته بودند. محصص کارهایش را در آن نمایشگاه عرضه کرده بود؛ از سقوط ایکاروس و مینوتورها، کلاغها و کبوترها و درهمپیچیدگان مدیترانهای. رفتم کارها را دیدم و به خانم همکارم در بخش هنری اطلاعات گفتم برود با او مصاحبهای بکند. میدانستم که با گفتوگو میانهای ندارد، اما فکر کردم آدابدانی مینو راهگشا خواهد شد. چند ساعت بعد همکارم گریهکنان به روزنامه آمد. گفتوگو انجام نشده بود. نقاش پرخاش کنان به خانم گفته بود: «با سگ و روزنامهنگار حرف نمیزند.» عصبانی شدم و آن روز گذشت. روز بعد به باغ انستیتو گوته رفتم و به عنوان یک تماشاگر علاقهمند با بهمن خان وارد صحبت شدم و آرام اشاره کردم که کجای کارهای او از نظر مضمون و شیوه کار با نقاشان اروپایی شباهت دارد، با دوبوفه و دواو موراندی. حریف که دید اهل بخیهام، اظهار مودت کرد. در موقع مناسب گفتم که روزنامهنگارم و گفت چه اشکالی دارد؟ با لحنی شماتت گر ماجرای آن خانم را گفتم. آخر این خانمهای جوان روزنامهنگار چیزی سرشان نمیشود از نقاشی و این حرفها. هیچ عذر نخواست.
زد و باهم دوست شدیم و دعوت کرد که بروم بقیه کارهایش را ببینم. با زنم چند بار به منزلش رفتم، تابلوها و طرحهای به نمایش نگذاشته را به من نشان داد. با اشارهای به یک صندوق چوبی بزرگ درش را باز کرد. پر بود از کتاب و دستنوشتههایش از رمان و نمایشنامه و شعر. گفت این ترجمههایی است که کرده و چاپنشده از پیراندللو و ژنه ویگران. ترس جان (پوست) اثر کورتزیو مالاپارته را که از او خواندم دانستم که چه مایه ظرافت حس و سواد، در ترجمه این اثر خرج کرده است. آشناتر که شدیم و میدانست دوست صمیمی پسر عمویش اردشیر محصص هستم، بحث سیاسی هم کرد. قرص و محکم با تلخی و طعنه از اوضاع اجتماعی سخن میگفت و به شاه میگفت: تروخیلو (همان تروخیو-ی دیکتاتور) و از او به شدت انتقاد میکرد. بر این نکته تأکید داشت: ما ملتی کوچ گرد و بیابانی هستیم. برایمان دشوار است زیر سقف زندگی کنیم. نمیبینی به هر بهانهای میزنیم به دل باغ و صحرا و در خانه هم که هستیم جایمان را توی حیاط و پشتبام میاندازیم زیر آسمان. تمدن ما شهری نیست، ایلیاتی است. از خانم تروخیلو-ی هنرپرور (شهبانو) هم بدش میآمد. میگفت، این توجه به فرهنگ و هنر مدرن بیشتر اداست و انگیزهای برای محبوبیت. در زمان برگزاری نمایشگاه انستیتو گوته آنها را به میزگردی دعوت کردم بجز سهراب چهار نفر دیگر شرکت کردند. در همان جا وقتی یکی از هنرمندان از توجهات هنرپرورانه شهبانو تمجید کرد، بهمن بیمحابا گفت: «اگر آرتیستهای ما بیچاره میشوند-بیچاره روحی-زودتر از مرگ تن کارشان میمیرد،ته میکشند، شاید به این دلیل است که اغلبشان مثل روزهدار از خودشان میخورند تا تمام شوند.این محیط است که هنرمند را جدا میکند از مسائل. ما در محیط بینهایت چاپلوسی زندگی میکنیم؛ راکد و چاپلوس. شما هیچکس را نمیبینید که فکر کند. در این خرابآباد فکر کردن چیز خیلی لوکسی شده…در این چاپلوسی همگانی، ما آرتیست متملق هم داریم، یعنی وقیحترین موجودی که میتواند روی زمین وجود داشته باشد.»
بهمن، هنرمندی باسواد و پیشرو است. از معدود هنرمندان روشنفکری که من در این پنج دهه دیدهام و در ذهن من یکی از پنج-شش تن ایرانیان مغرور و آگاه بر شأن هنرمند است و این سرافرازان را خیلی دوست دارم. بهمن در ایتالیا که آموزش هنر میدید، ضمن نقاشی برای معیشت به کار دوبله هم اشتغال داشت. کنار مرتضی حنانه و دیگران، فیلمهای ایتالیایی را در همان جا دوبله میکردند و به ایران میآمد.
هم دورهایهایش از اطوار بوهمی عجیب و غریب او حکایت دارند که فراک و سیلندر میپوشید و تعلیمی به دست، خود را کنت ایرانی مینامید و از آن بازیها که در اروپا مرسوم بود. در دهه چهل، هنرمندان برای تمایز از خلقالله به تشخص ظاهری و نوع آرایش و لباس پوشیدن خاص و تبری از عواماندگی میکوشیدند و محصص این عمد را به افراط داشت و گاهی یک رفتار عجیب به آدمی میبرازد و بهمن آنچه میکرد برازنده او بود و توی ذوق نمیزد. همان طور که ژازه و زندهرودی چنین اطوار غیرمتعارفی داشتند.
اتفاق افتاد که بعدها گالری سیحون (ظاهراً توسط دکتر مخصوص فرح) کارهای هنرمندان از جمله بهمن را به نمایشگاهی خارجی فرستاده بود و تابلوی بهمن آسیب دیده بود، مثل آثار بقیه. خیلیها از خیر اعتراض و شر آن گذشتند؛ اما بهمن با خیرگی خواستار جبرانمالی و معذرتخواهی شد. فرح خواستار دیدار این هنرمند شده بودند و گالری سیحون این وساطت را انجام داد. بهمن با ملکه آشنا شد و احتمال میدهم که از آن پس قضاوتش در باب حامیان هنر تغییر یافت. این آشنایی تا ساختن تندیس خانوادگی و تروخیو-ها پیشرفت. یک موردش را در گالری لوترک -در زادروز فرح- شاهد بودم که چه حرمتی برای بهمن قائل بود.
حولوحوش انقلاب دوباره به ایتالیا رفت و گاهگاه به ایران میآمد. یک دو باری در منزل سیروس طاهباز او را میدیدم. خودش آدمها را برای دیدن و گفتوگو انتخاب میکرد و از بقیه رو میپوشاند. آخرینبار در برج اسکان او را دیدم، در آپارتمانش در یک بعدازظهر آفتابی. به اتفاق زنم و علیرضا اسپهبد-که میخواست او را ببیند-به دیدارش رفتیم. فکر میکنم عنایت سمیعی هم آنجا بود. بهمن داشت رم فللینی را میدید و دوست داشت از آن برایمان بگوید. تابلوهایش به در و دیوار بود و ردیفی از مجسمههایش که در اندازههای کوچک ساخته شده بود، روی پیشخوان بود. سی-چهلتایی میشد. به امید آنکه روزی به سفارش شهرداری و موزهها در ابعاد بزرگ تهیه و در مراکز شهری برپا شود، مثل کشتیگیرها-یی که در میدانی در کیش نصب شده است، یا آن نی نواز باشکوه که زینتافزای مدخل تئاتر شهر بود و مأموران فرو انداختندش و ارهاش کردند و انداختند زیرزمین تئاتر. شنیدم که در واکنش به این خبر گفته بود: این کار را برای ایران ساخته، خود مردم باید پیگیر مراقبتش باشند، نه من. آن روز در آپارتمانش، محصص عبارتی گفت که در یادم مانده است و هنوز خلجانی در ذهن من دارد. از کار و روزگار هنرمندان شوربخت این سرزمین گفت و درباره خودش به اعتراف گفت: ما در آنجا دیریم و در اینجا زود. توضیح داد که آثار کسانی چون من دیگر خریداری در غرب ندارد، چرا که تجربههای فنی ما را کهنه کردهاند و در کشورمان هنوز ما را نمیشناسند که زودهنگامیم و چهبسا که هیچوقت نشناسند. تجاهل کردم و پرسیدم: چرا نمایشگاهی از مجسمه یا نقاشیهایت را اینجا عرضه نمیکنی؟ گفت اینها را (به مجسمههایش اشاره کرد) مگر میشود اینجا نشان داد؟ تازه برای چی؟ برای کی؟ راست میگفت. با غروری که بهمن داشت، خود را از پیکاسو و مور کمتر نمیدانست و میگفت: ما فراسوی آنها گام میزنیم و کار میکنیم؛ اما این حسرت را هم داشت که محیط هیچوقت برای او مساعد نبوده است؛ نه در غرب، نه در اینجا. البته به موقعیت وطنی چندان اهمیتی نمیداد و نگاهش به بازار جهانی بود و شناخته شدنش در مراکز اروپایی رم و پاریس.
کمی از گذشته حرف زدیم و اشاره کردم، مقالهای درباره نقاشیها و مجسمههایش نوشتهام که قرار است در متن کتاب هنوز چاپنشده تاریخ هنرهای تجسمی ایران بیاید. متن مقاله را به او دادم، با این احساس همدلی که در غیبتش همچنان او را دوست داشتهایم و به سپهر آفرینش بیبدیلش فکر کردهایم.
در آن بعدازظهر غریب، در شعشعه آثار خلاقهای که دورو برم بود و زاده اضطراب جهانی و کابوسهای شگفتیآور یک هنرمند والامنش بود، با هنرمندی تلخکام روبهرو نشسته بودم که خود را به دنیای او سخت آشنا و محرم میدیدم. چهره هنرمندان بزرگ وطنم که در عصر خود درک نمیشدند و دشمن کام بودند و در دورانهای دیگر بازیچه سودجویی و تأویلهای سوداگران و چربزبانان شده بودند، پیش نظرم آمد: فردوسی پیرخشمگین و تهیدست را میدیدم که میآمد و از هیأت باستانیاش عاری میشد و در کالبد محصص ظاهر میگردید تا بگوید که مصیبت فرزانگان این کشور هیچگاه پایان نمییابد. حافظ دوران امیر مبارزالدین را میدیدم در انکار فرمانروایان فاسد ریاکار و شکوه از مردمی که سخندانی و خوشخوانی نمیورزند، حسرت روزگار خوش نیامده را در غزلهای خونبارش جبران میکند:
-این قدر دانم که از شعرترش خون میچکید-
چهره رند حافظ میآمد و روی رخساره پیر اما گستاخ«رشتی ایتالیایی شده» با آن چشمهای شوخ آبی دماغ عقابی حلول میکرد و او میشد و نفرین خود را بر این جهان میپراکند. از خود پرسیدم کی پایان میگیرد این سوءتفاهم بشری از سوی نادانان و آنها که خود را به دانایی زدهاند. پاسخ یافتم که هیچگاه. در زهرخند بهمن هم این دایره مسدود را سرنوشتی مکرر میدیدم.
وقتی که میخواستیم خداحافظی کنیم گفتم: اگرچه حوصلهاش را نداری و من هم چندان فارغ بال نیستم، مجالی بده گفتوگویی کنیم، نه برای انتشار، بلکه ثبت این روزگار از دیدگاه کسانی که آن را به گونهای دیگر زیستهاند. گفت باشد و قرار شد بهروز بعد. روز بعد آقای سمیعی- خویشاوند او-تلفن زد که آن قرار به علتی ملغی شده است.
میشد حدس زد که چه مایه بیفایدگی و یاوهگی هر کار، از جمله درد دل و راهجویی و نفرین، هنرمند را بیطاقت کرده است. بار دیگر که از رم به برج اسکان بازگشت، تلفن کرد و قرار گذاشت همدیگر را ببینیم و با این سفارش همیشگی که حضورش را در تهران به کسی خبر ندهم. من نرفتم و رنجیده بودم از اینکه او هنوز گفتوگوی ما را به گونهای دیگر، ا ز مقوله ژورنالیسم موجود ارزیابی کرده بود، نه آنچه من همدلی و همسخنی اصحاب فرهنگ تلقی میکنم. البته بگویم که بعد پشیمان شدم. آن موقع مریض بود و شنیدم به سیاهکل رفته و عزلت گزیده بود.
پارسال آقای صادقی-رئیس موزه هنرهای معاصر-با صداقت و به اصرار از من خواست که رد و نشانی بهمن را برایش پیدا کنم و میخواست نمایشگاهی و بزرگداشتی ترتیب دهد. گفتم این کار خیلی دیر است و اگر محصص موافقت کند که هرگز نخواهد کرد، چه کسی این کارهای اروتیک را میتواند نمایش بدهد در این اوضاع و احوال؟ البته اشاره کردم که وقتی آثار سرامیک عربشاهی را یک نهاد رسمی عمداً یک شبه معدوم میکند، مجسمه تناولی را تکهتکه میکنند و نهانی در باغ چال میکنند، نی نواز بهمن را اره میکنند و میاندازند در ظلمت انبار فراموش خانه و همان موقع برای خالی نبودن عریضه و اداهای اداری بیینالهای مجسمهسازی برگزار میکنند، اما میدانهای شهر تهی از تندیسهای زیبای متناسب بافرهنگ ایرانی، حتی همان آثار برگزیدهای است که در بیینال انتخاب کردهاند. با آن آثار برگزیده همان معاملهای میشود که بر سر تندیس سرو بالای سفارت ایران در پاریس آمد، کی فریب نکوداشتهای بیثمر را میخورید؟میدیدم که با مجسمه و نمادهای ذوق زیباییشناسی یک عصر، چون زباله رفتار میشود.
آیا این نوع رفتار با هنر و ادبیات باعث شده بود که صادق چوبک، در لحظهای که از نسل آینده نومید و از کار کردن برای معاصران بیزار شده بود، چون هدایت که کارهای آخرش را سوزاند، او هم انبوه خاطراتش را بسوزاند. اگر بگوییم این دو داستاننویس از سرخشم و نومیدی عاطفی، به کاری نامعقول دست زدهاند، آیا میتوانیم بزرگترین تاریخنگار ایران فریدون آدمیت را هم آدمی احساساتی بدانیم، هنگامی که بسیاری از آثار و اسناد عمرش را در بستههای سیاه ریخت و نابود کرد؟ آیا این رنجی بزرگ برای او و خسرانی عظیم برای ملتش نبود، چه شوربختی جانگدازی او را تا این حد آزرده بود؟ ژازه چرا نخواست تا آخرین روزهای عمرش کارهای خود را به صورت بنیادی برای دوستداران هنر بگذارد و به رغم ده سال غرولند ما میگفت، اصل منم که قدرم را ندانستند، بعد از ما چه فایده.
بهمن در روزهایی که در ایران بود، پیر و بیمار در بحرانی عجیب مجسمههایش را با ارهبرقی تکهتکه میکند، حاصل یک عمر آفرینش شگرف را نابود میکند. شنیده بودم و دلخوش بودم که شاید شایعهای است، اما حقیقت داشت. دوستی صادق و صدیق که شاهد ماجرا بوده، برایم به دقت شرح داد که آن همه شاهکار چه آسان نابود شد. یکباره ته دلم خالی شد. پرتاب شدم به دورانی که دیوانها را با آب میشستند. حالا بهمن تنها و بیمار در رم زندگی میکند. خوشحالم که کتاب تازهاش آنجا چاپ شده است. شاید انتشار آثارش به حال او فرقی نکند، همان طور که برای ما چاپ کتابهای مثله شدهمان تنها دندانقروچه در پی دارد. با این همه نمیخواهم شادخوبی هنوز امیدمندم را از دست بدهم. آرزو میکنم که دوست بزرگ من بهمن محصص-هنرمندی که روزگار برای زادنش عقیم به نظر میآید-بار دیگر به شادی و سلامت گراید و با دلخوش به وطن درآید و آسایش و عزتی را که حق اوست بیابد، همان طور که برای دوست قدیمیترم اردشیر آرزوی سلامت و بهروزی دارم که میدانم این روزها به علت بیماری از مراسم بزرگداشتش غایب بوده است و کتابی که سی سال پیش برایش نوشتهام،برای چاپ مجددش آنقدر معطل شده که جشن تولد چاپ نشدن یک سالگیاش را باید بگیرم.
۴-۲) مصاحبه ها
خاندان محصص[۱۴]
گفتوگو با حسن محصصی
گفتوگو با مردی پرتجربه از قرن پیش، سیاه این روزهای بیعاطفه را برای تو سپید میکند. خاطرهها، یادها، یادآوریها و هر آنچه به شفاهی، تاریخی میسازد تا در ذهن مخاطب مکتوب شود. حسن محصصی، متولد ۱۲۹۹، در گفتوگو با من جوان میزد. حالا دیگر سالها بود که روی صندلی چرخ دار زندگی میکرد؛ اما در صحبتهایش دوید و رفت تا رشت، رفت تا گیلان، رفت تا بهمن محصص، رفت تا حبیب محمدی، رفت تا…ای حبیب من، ای طبیب من! برای راه یافتن به زندگی نقاش و مجسمهسازی دل چرکین، مغموم و ستمکار به خویش، عموزادهی او گزینهی بدی نبود. این گفتوگو در حالی صورت میگرفت که کالبد بهمن محصص در رم برای مراسم سوزاندن، آرایش میشد! گمان میکنم در سوزاندن آن جسد ما هم دست داشتهایم. بالأخره هر انسان داغدیدهای میسوزد!
دلیل انزوا گزینی این خانواده در چیست؟
فقط اردشیر و بهمن انزوا گزین بودند. الباقی این خانواده روابط اجتماعی خوبی داشتند. پدر بهمن خیلی آدم اهل معاشرتی بود.
شما از چه سالی بهمن را میشناختید؟
مسقط الرأس همهی خانوادهی محصص در لاهیجان است. کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم که به اتفاق پدرم آمده بودیم رشت. پدرم با پدر او پسر عمو بودند؛ یعنی من و بهمن و اردشیر، پسر عموزاده هستیم. بیشتر رابطه من با پدر بهمن بود تا خود او. بهمن خیلی زود رفت به ایتالیا، او زیاد دیده نمیشد. دومین بار سال ۱۳۵۴ بود که در مراسم فوت پدرش در لاهیجان سه-چهار روزی باهم بودیم.۲۷ دی ۱۳۵۷ بار دیگری بود که او را حالا در بزرگی میدیدم. این همان روزی بود که داریوش-برادر بزرگ اردشیر-صبح زود با گریه خبر فوت مادر خود (سرور مهکامه) را تلفنی به من داد. در مراسم این روز هم بهمن را دیدم که همان شب بلیت داشت و عازم ایتالیا بود.
البته رفتوآمدهایی هم به اینجا داشت…
او در سال ۱۳۳۳ رفت به اروپا و ایتالیا. البته تا سال ۱۳۵۴ مرتب میآمد و در تهران زندگی میکرد. گمانم در سال ۱۳۵۶ بود که با دختر عموی پدرش ازدواج کرد.
آنها که هیچوقت ظاهراً ازدواج نکردند؟
خیر! ازدواج کردند.